حدس میزدم امروز ، شنبهی متفاوتیه...از امتحان خوبی که دادم و هنوزم باورم نمیشه به اون خوبی دادم و کلاس آمار ..استاد زمخت جذاب، مهربون شده بود و شوخی میکرد و زیر زیرکی میخندید انگار از خندهاش خجالت میکشه ...خنده هاشو دوست دارم
وقتی از کلاس آمار آزاد شدیم ساعت حول حوش پنج و نیم عصر بود...سوار اتوبوس شدم سرمو به شیشه تکیه داده بودم و مث کشتی غرق شده ها به حرکت خیابون نگاه میکردم...حس میکردم بغلیم خیلی توو کف حالتمه و براش سواله چرا انقدر دپرسم
نمیدونم شاید اینم یه توهم بود ولی توهما بعضیاش شیرینه
سعی میکردم به خوابی که سر ظهر سرکلاس ریاضی اومده بود سراغم، حالا توو اتوبوس پا بدم ... ولی نیمد...حسش بود اما خوابم نبرد ...فکری بودم و این جمله رو با خودم تکرار میکردم آدما یا از خستگی میخوابن یا از درد...