خانه عناوین مطالب تماس با من

پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

درباره من

می‌نویسم و خداوند میخواند... ادامه...

پیوندها

  • چوپیا

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • تنگنا
  • من اگر تو بود
  • بی طاقتی
  • تو هستی که هستی م رقم میخوره...
  • حرفهای مفید با سردرد شدید
  • نانوشته
  • در دلم صفحه میخورند روزها

بایگانی

  • مهر 1397 1
  • فروردین 1396 3
  • اسفند 1395 1
  • بهمن 1395 1
  • دی 1395 2
  • آذر 1395 2
  • آبان 1395 1
  • شهریور 1395 2
  • مرداد 1395 6
  • خرداد 1395 5
  • اردیبهشت 1395 24
  • فروردین 1395 6
  • اسفند 1394 1
  • بهمن 1394 7
  • دی 1394 1
  • مهر 1394 4

جستجو


آمار : 4905 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 26 مهر 1397 19:23
    تصویری که از آینده ام میسازم دستخوش بدبینی های زیادی شده... شکست هایی که درین چندسال اخیر خورده ام هنوز آثارش بجاست و مرا آزار میدهد.. بیشتر از همه نگران آینده ی عاطفی خودم هستم...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 27 فروردین 1396 15:48
    بی تو هیچم بی تو یارم! بی تو سرده روزگارم......
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 27 فروردین 1396 15:41
    بی تو هیچم بی تو یارم! بی تو سرده روزگارم......
  • تنگنا یکشنبه 20 فروردین 1396 01:18
    از اردوی جهادی خوشم می اومد...تصورم از اردو آجر بالا انداختن و غیره بود... و فقط به عشق کار یدی رفتم و فرمانده بسیجو گیر اوردم و گفتم منو بفرس جهادی تابستون شد و موعد اردو که فرمانده گفت پاشو برو و نتونستم برم چند ماه گذشت فرمانده بسیج منو کشید کنار و ازم کمک خواست نمیخواستم روشو زمین بزنم چرا اینکارو کردم نمیدونم هر...
  • من اگر تو بود یکشنبه 1 اسفند 1395 00:37
    من اگر جای تو بودم نرگس سر به راه آمده را آزار نمیدادم من که حالا تو هستم و تو که جای من هستی وقتی صراحت نرگس را میدیدم به جای دست انداختنش دستش را میگرفتم با تمام بی شعوری های سابقش با تمام اخلاق گند بودن های دیروزش شانه بالا می انداختم و تلافی نمیکردم این نرگس که الان به صراحت پای تو افتاده هر چیز نباشد راستگوست چرا...
  • بی طاقتی سه‌شنبه 26 بهمن 1395 01:18
    خلاف جهت برف های دانه درشت و سرد قدم برمیداشتم صورتم پر از برف بود سرخ شده بودم به او فکر میکردم و قدم هایم محکم تر شده بود از هرجهت موفق بودم به ساختمان رسیدم وارد شدم جلوتر رفتم با ظاهری یخ زده وارد اتاق شدم دنبال او بودم سر کج کردم که نگا هم به نگاهش گره خورد به وجد آمدیم نشناختمش روسری ست لباسهایش طوسی بود به من...
  • تو هستی که هستی م رقم میخوره... دوشنبه 27 دی 1395 02:25
    هنوز گرمای دلنشین چای زعفرانی روی زبانم هست این به من حس خوبی می دهد صدای باران و جریان زندگی این موقع شب مرا به سرور می اورد و میگویم بدرک که نمره بد آن درس حالم را گرفت بیخود که بخاطر نمره حالم گرفته است من سالمم و هنوز میتوانم عوض شوم و این مهم ترین دلیل برای غصه نخوردن من است دیشب کتاب شهید ستاری این اسطوره ی بزرگ...
  • حرفهای مفید با سردرد شدید یکشنبه 26 دی 1395 02:13
    یکسال گذشت و فکر میکنم پارسال تصمیم گرفتم رویه خوب و پویایی در درس خواندن پیدا کنم که دقیقا همان ترم از همه بدتر شد ، اینجا یک مساله مطرح میشود که یعنی تصمیم به خوب بودن از دم کشک است که نتیجه عکس دارد؟ نه کشک نیست و هیچ عقلی نمیپذیرد تصمیم به خوب بودن کشک باشد پس مشکل کجاست که نتیجه ها عکس تصمیم هاست که فکر میکنم بحث...
  • نانوشته یکشنبه 21 آذر 1395 23:24
    یاد شهریور و اتفاق ناگواری که در آن ماه افتاد حالم را بد میکند .... اکنون هم اشک میغلتد و می افتد روی بالشت...خیلی دلم گرفته است...یاد روزهایی که شاد بود و میدوید و صدایم میکرد دیوانه ام میکند...فکر خواهرم که یکباره اینگونه غصه دار شد و یک روز خوب و روز دیگر پریشان است نابودم میکند خدایم را قسم میدهم و فریاد میزنم...
  • در دلم صفحه میخورند روزها دوشنبه 8 آذر 1395 22:55
    وقتی نـُـه سالم بود ، خانه ی خیلی کوچکی داشتیم. خانه ای که دو اتاق خواب و دو فضای پذیرایی یا هال(؟) داشت...روزهای خوش من در آن خانه گذشت...آن روزها خیلی شاد بودم ...به همه عشق میورزیدم خوشبخت بودم و خیلی محبوب! منظم بودم! وقتی تهران بودیم در آن خانه دراندردشت، صبح باید پیاده به مدرسه میرفتم...اما قم که آمدیم همه چیز...
  • درد‌های بی‌عنوان چهارشنبه 5 آبان 1395 00:00
    بیایید برای سالهای زندگیمان اسم بگذاریم این اسم از روی حسّی نام گذاری میشود که بعد از مهم ترین اتفاق سال داشتیم امسال یعنی نودوپنج سال خاطراتم بود سال پیش سال مبارزه سال نودوسه سال دویدن دنبال عشق سال نودودو هم سال خاطراتم بود اما جنسش فرق داشت با امسال سال نودویک سال عجیبی بود ...سال خودم بود ...سالی بود که خیلی در...
  • شب‌های دلتنگی چهارشنبه 17 شهریور 1395 23:04
    اینکه لباس کوچکی به رنگ سبز کمرنگ و رنگ‌پریده ای از تورا هی میبویم و هی اشک حلقه میزند در چشمانم یا اینکه موقع خواب در تاریکی تمام ذهنم سمت تو میرود و مدام قلبم تورا میخواهد و بیقرارم میکند و نمیگذارد آرام باشم و گاهی با اشک های تازه ریخته شده به خواب بروم و فردا صبح هر چه میبینم، خط و ربطش به تورا در ذهنم می‌کاوم و...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 13 شهریور 1395 14:15
    دیروز را یادم نمی‌رود...دیروز پنجشنبه دوازده تیر که صبح با ناله‌های مادرت از خواب بلند شدم سراسیمه به سمت پله ها دویدم با لرز چند پله آمدم بالا، صدای مادرت توام با غم عمیق و زجر وحشتناکی بود ترسیده بودم برایت با خودم گفتم نکند خبر بدی رسیده که سمیرا را دیدم با چادر مشکی که دور سر و بدنش محکم پیچیده بود و قیافه ی متعجب...
  • هجی میکنم یادم نرود سه‌شنبه 12 مرداد 1395 11:54
    همه چیز سر جایش است و هیچ چیز سرجایش نیست. ناراحتم ازاینکه چرا نرفتن به بیپ را تا آخر شهریور تمدید کردم... ناراحتم ازاینکه پدر میدانست پرینت سه ماهه حساب حقوقی چیست و تا الان هیچ اقدامی برایش نکرد ناراحتم ازینکه کارهای وام کربلا روی هوا مانده و پشت گوش انداختن هم شده کار هرروزمان ناراحتم که زهرا صبح زود زنگ زده و خبر...
  • شاغول ِ محبت یکشنبه 10 مرداد 1395 01:14
    بله خوابم می‌آید و تصمیم میگیرم سرد باشم از امروز تا روزی که مبارزه تمام شود، از این تصمیم عده‌‌ای انگشت شمار حسابشان جداست و آنها کسانی هستند که وقتی گرمای محبتم بهشان میخورد آرزوی نسیم نمیکنند این یک آدم شناسی ساده درون خود دارد . یک ظرفیت یابی و تشخیص شخصیت هر شخص اگر قرار باشد گتره‌ای رفتار کنی و میزان و شاغولی...
  • چرندیات لازم جمعه 8 مرداد 1395 00:10
    به سرم زد زمانش را از دهم تمدید کنم ولی هنوز نکردم ...آخر شهریور موعدش شود خیلی دیر است ..نمیدانم هفته‌ی دیگر هفته‌ی خوبی‌ست، اگر نمرده باشم کارهای بانک روی زمین مانده با تمام بیکاری های مفرط ِ تا کنون ، کتاب کوری را تمام کردم و باشگاه مشت‌زنی را که دیشب شروع کردم کم کم دارم به پایان میرسانم و چه معرکه‌ایست این کتاب...
  • تشویش‌نامه سه‌شنبه 5 مرداد 1395 00:45
    استرس گرفتن وام از بانک و این مزخرفات که بشه نشه خستم کرده...باخودم میگم بابا چی بالاتر از خدا و کی بالاتر از خدا آخه؟چته انقدر درگیری با خودت..تو ازش خواستی ..دیگه انقدر جلز ولز نداره والا... دیشب سرچ کردم گوگل ... کاش نمیکردم..چی سرچ کردم و چی پیدا کردم بماند فقط الکی دامن زدم به ماجرای تلخ و بی فرجام اون روزام......
  • دپ‌جان! دوشنبه 4 مرداد 1395 17:36
    وقتی افسرده میشی و یه گوشه کز میکنی حال ِ منم خراب میکنی...سعی میکنم زیاد باهات حرف نزنم چون کلمه‌ی معجزه آسایی توو ذهنم نیست که بتونم باهاش حالتو خوب کنم و اگه حرفی بزنم و باز خورد بدی ببینم خودمم افسرده میشم و یک افسرده به از دو افسردست...
  • آیا جواب های، هوی است؟ جمعه 1 مرداد 1395 23:11
    و در جواب بعضی‌ها باید گفت: «هار هار هار..» ای بعضی‌ها مرسی از این که با کمبود‌های خود حاضرید دیگران را بخندانید ما حماقت آشکار شمارا مثل خورشید در آسمان صاف میبینیم توجه برایتان سم است چرا که بیشتر به حماقت خود ادامه میدهید از کنارتان با هار هار هم نباید گذشت تنها سکوت و ندیدن..دوای درد شماست شما که توهین خود را در...
  • شعله‌ور یکشنبه 23 خرداد 1395 14:38
    شاید یک لحظه فروریختن کافی بود برای هضم دردی که امروز کشیدم...چیزهای پیش بینی شده و نشده‌ی تلخ که جلوی چشمم آمد نفهمیدم فشار غصه با من چه کرد که اینگونه افتاده ام و بغض حتی رویش نمیشود اظهار وجود کند...با خودم میگویم بدشانسم...نه شاید هم بدبخت شاید هم همه‌اش تقصیر خودم بود که به آدم‌ها بیشتر از ارزششان بها میدهم بیشتر...
  • از او.. چهارشنبه 19 خرداد 1395 05:02
    خوابم می‌آید... این ماه رمضان خوب است...با همه‌ی تلخی‌های پشتش دوستش دارم...این ماه رمضان دیگر زهرا، خواهر بزرگترم، با دو فرزندش اتاق بغلی نیستند ...گرچه وقتی دست گذاشتم روی دستگیره‌ی درش و درونش را برانداز کردم دلم خواست بغض کنم و هنوز هم پارسال جلوی چشمانم می‌آید و دلم تنگ میشود اما یک شیرینی ای وجود دارد که برایم...
  • نمیگویم و از کرده‌ی خود غمناکم پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 16:05
    چه کسی می‌خواهد به این مزخرفات پایان دهد؟ من منتظرم اویم و او متنظر شرایط و تو هم...تو هم به همین زنجیره‌ی معیوب متصلی...میتوانم درک کنم اکنون چه غمی را در وجودت پرورش میدهی و تواما تحمل نیز میکنی....شاید با خودت فکر کنی این اطرافیان ، شرایط و روزگار است که اینگونه قلب تورا در فشار میگذارد اما سخت در اشتباهی ...آنچه...
  • شنبه‌ی‌خوب! یکشنبه 2 خرداد 1395 00:11
    امروز برخلاف دیروز حال و احوالم بهتر بود...وقتی دلی نشکونم حالم خوبه...یا وقتی کسیُ خوشحال کنم دیروز که برادرم با زن و بچه‌هاش اومدن. استقبال گرمی نکردیم چون در نبود مامان و آقاجون اصلا حوصله ندارم بیان و شام یا نهار بمونن فاطمه هم باهام هم‌نظره و دیروز باهم هماهنگ کردیم تا یه مقدار براشون حوصله خرج نکنیم داداشم...
  • آنچه در فرهنگ نمی‌گنجد شنبه 1 خرداد 1395 00:06
    مردم خیلی شاخ شدن ...خیلی همه اکانت اینستا دارن و مجهز به اینستا فالو و 1k فالوئر و love؟ no tnx... بیاید جو گیری رو از کارامون دور کنیم خوش باشیم ولی خود باشیم نوشتن مدل دوربین و به رخ کشیدن آیفون چیزی به شأن ما افزون نمیکنه ولی حرف درنیاوردن برای افراد مشهور و فاش کردن راز‌های زندگی شخصی اونا هرچند اون راز یه گناه...
  • یک پیشنهاد ویژه خودمانی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 22:29
    نوشته بود که آخر هر روز سه تا اتفاق خوب اون‌روزُ بنویسید این‌کار باعث میشه به مرور زمان ذهن شما به نقاط مثبت زندگی‌تون متمرکز شه من باهاش خیلی حال کردم از این کارا خیلی خوشم میاد کلا چون شاید اولا از مثبت گرایی خوشم میاد، دو اینکه عاشق نقاط مثبت زندگیمم و چی بهتر ازینکه برم پیداشون کنم و در موردشون بنویسم خب امروز...
  • سه‌شنبه‌ی‌پایان سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 23:02
    امروز صدایم کردی امروز فهمیدی چقدر میتوانی جلویم خورد شوی امروز دلم برای سه شنبه‌های زندگی‌ام تنگ میشود.... نمیدانم این حس لعنتی از من چه میخواهد همیشه وقتی پشت حسی، عقل نباشد آزار دهنده خواهد بود نمیدانم چرا همیشه دلم باید برای سه شنبه تنگ شود... فکر میکنم مرگم هم آخر سه شنبه تاریخ بخورد
  • درد‌های بی‌عنوان دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 01:32
    همه چیز سرد خواهد شد... چه چای تو چه عشق من چه گدازه‌های خورشید...
  • ای کاش که تورا داشته بودم.... دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 00:47
    من باید بیایم پیش تو باید شرح احوال بدهم باید به من زل بزنی باید قلبم تند بزند باید سرد شوم گــُر بگیرم چشمهایم سیاهی برود باید درمان شوم و این روند درمان است...باید لبخند بزنی باید مرا بُـکشی باید صدایم کنی باید قطعه قطعه ام کنی باید دست‌هایت را نزدیک اشکهایم بیاوری ...باید بیدارم کنی...
  • حال و روز اعصابی که خورد است پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 10:15
    امتحان معادلاتُ به بدترین شکل ممکن دادم...اصلا حس رضایت ندارم...نمیدونم قراره چی سر معدل این ترمم بیاد..دلم خوش بود که این ترم فرق داره ستار، استاد آمار و معادلاتم امتحانای سختی از گروه کلاس ما گرفت...خیلی از دستش ناراحتم..برگه ی معادلات من سوال سختی داشت...خیلی سخت علاوه بر اون که نتونستم حل کنم، یه سوال هم از خود...
  • من زنده نخواهم بود! یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 16:10
    هیچ چیز جالبی ندارم که بنویسم و خوشحال باشم که وبلاگم هنوزم زنده‌ست... دیشب خوابشو دیدم.. توی خوابهام خیلی خوبه...خیلی زلاله خیلی گرم و مهربونه الان که بهش فکر میکنم، قند توی دلم آب میشه و انگار واقعا خوابم تعبیر شده ...از درون لذت میبرم و درصد حسرتی که میخورم از نداشتنش خیلی کمه... آدم هرکاری هم بکنه بلاخره یه عده...
  • 67
  • صفحه 1
  • 2
  • 3