خانه عناوین مطالب تماس با من

پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

درباره من

می‌نویسم و خداوند میخواند... ادامه...

پیوندها

  • چوپیا

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • تنگنا
  • من اگر تو بود
  • بی طاقتی
  • تو هستی که هستی م رقم میخوره...
  • حرفهای مفید با سردرد شدید
  • نانوشته
  • در دلم صفحه میخورند روزها

بایگانی

  • مهر 1397 1
  • فروردین 1396 3
  • اسفند 1395 1
  • بهمن 1395 1
  • دی 1395 2
  • آذر 1395 2
  • آبان 1395 1
  • شهریور 1395 2
  • مرداد 1395 6
  • خرداد 1395 5
  • اردیبهشت 1395 24
  • فروردین 1395 6
  • اسفند 1394 1
  • بهمن 1394 7
  • دی 1394 1
  • مهر 1394 4

جستجو


آمار : 4934 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • نُه جمعه 9 بهمن 1394 01:22
    گرچه اعتقاد دارم که نباید از دیگران توقع داشت توقع ِ هرچیزی. مسائل‌مادی گرفته‌تا معنوی مثل محبت! اعتقاد دارم توقع آدمو اذیت میکنه ولی وقتی رفیقمو‌ خیلی دوست دارم و ازش عکس العمل خیلی مسخره‌ای رو میبینم واقعا دلم میگیره درسته که نبایداز آدما توقع داشت ولی اون مال دیگرانه ..ینی آدمایی که از تو جدان سخته از کسی که با روح...
  • هشت شنبه 3 بهمن 1394 23:52
    باید دقیق تر در مورد این روزا بنویسم ، نه؟ باید بنویسم که خیلی احساس ناامیدی میکنم گاهی این روزا سخت میگذره و همش نه ولی بخشی اش تقصیره منه خب اخلاق من ، نه خیلی بد نه خیلی خوبه و مشکلم اینجاس که حد میانه رو رعایت نمیکنم مثلا نسبت به خواهرم که این روزا رابطه‌مون وحشتناک شکرآبه یه روز برای بی ملاحظگیاش کاملا عصبی...
  • شیش چهارشنبه 16 دی 1394 16:35
    بعد سه ماه برگشتن به وبلاگ واقعا اسفناکه:)) ترم اول دانشگاه تموم شد و روزای بد خوبش شد خاطره فردا امتحان فیزیولوژی دارم یکی از کلاسایی که آخرای ترم شدیدا دلم براش تنگ شد کلاس پنج‌شنبه ها ، صبح، فیزیولوژی بود... استادمون خیلی خوب بود ...با اینکه از استاد ریاضیم پیرتر بود ولی خیلی باهاش راحت بودیم و همچنین حرفاش دلگرمی...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 19 مهر 1394 15:52
    دروغ گفتم اگر بگم نمیدونم چم شده.. پس کلا نمیگم چی‌شده از ریاضی میترسم میترسم بیفتم. یا مثلا نمره ی بد بگیرم استادش ... تمریناش:| خجالت مسخره‌ی سر کلاس باید مشکلاتمو به استاد بگم بی هیچ ترسی
  • سه، امروز... شنبه 4 مهر 1394 22:55
    صبح که برای نماز وضو گرفتم تا به اتاق برسم چونان می‌لرزیدم که انگار دی اومده.. اما لرزم نه فقط برای سرما بلکه برای استرس و تشویشم هم بود استرس زیادی داشتم برای رفتن به دانشگاه چون تقریبا از شهر دوره دانشگاه و کلا گنگی و گیجی خاصی داشتم که باعث میشد زندگی بهم تلخ شه اما خب وقتی لباس پوشیدم و رفتم آشپزخونه مامان داشت...
  • دو پنج‌شنبه 2 مهر 1394 10:04
    استرس شهریه دانشگاه تموم شد حداقل. برای این ترم حالا استرس پول غذای دانشگاه اومده سراغم از بچگی اینطوری بودم سر خرج کردنی که بخوام از پدرم پولی بگیرم یه مقدار استرس میگیرم بابام نه بداخلاقه نه ندار ما خانواده‌ی پرجمعیتی داریم اگر هرکس بخواد بدون در نظر گرفتن شرایط خرج کنه خب مشکل پیش میاد برای همین از بچگی فکر میکردم...
  • یک چهارشنبه 1 مهر 1394 20:21
    چی میشه نوشت؟ مثلا بنویسم بعد یه عمر نوشتن بلاگفا همون کاری رو با ما کرد که صاعقه با یه درخت کرد؟ اومدم اسکای تا شروع دوباره ای باشه برام.. گوشه ای دنج برای ثبت احوال و خاطراتم من خیلی نیاز دارم به نوشتن...
  • 67
  • 1
  • 2
  • صفحه 3