پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

نانوشته

یاد شهریور و اتفاق ناگواری که در آن ماه افتاد

حالم را بد میکند ....

اکنون هم اشک میغلتد و می افتد روی بالشت...خیلی دلم گرفته است...یاد روزهایی که شاد بود و میدوید و صدایم میکرد دیوانه ام میکند...فکر خواهرم که یکباره اینگونه غصه دار شد و یک روز خوب و روز دیگر پریشان است نابودم میکند

خدایم را قسم میدهم و فریاد میزنم دستم را بگیر...دست این بچه را ...مادرش را...

خدایا همه بیماران را

همه ی مادران داغدار را...

چه آهی‌ست و چه حسرتی...روزهای خوش من با تو ...اکنون که میبینمت و حسرت میکشم ..میپرسم چه شد؟ چه کردم؟ چه تاوان سنگینی...تو امید من بودی...چرا تو؟

نمیدانم...این حسرتها و غصه ها و چراها حکمش چیست؟ناشکری؟ گلایه؟ خستگی؟ ناامیدی؟

خدایا مستاصلم به درگاهت...تو را به هرکه خدایی ات را میشناسد قسم...آنها پیش تو آبرو دارند

از تو میخواهم گره را برایم باز کن...مرا ببخش...از من بگذر

تو که مهربانیت را هیچ کجا نمیتوانم بیابم...پس کجا بروم که به من رحم شود...کجا به غیر از تو؟ 

چه کسی دستم را میگیرد و اصلا میتواند که بگیرد

امیدم از غیر تو ناامید است  تورا میخوانم ...جوابم را بده...ای خدای مهربان و توانمند...دستم را بگیر...


در دلم صفحه میخورند روزها

وقتی نـُـه سالم بود ، خانه ی خیلی کوچکی داشتیم. خانه ای که دو اتاق خواب و دو فضای پذیرایی یا هال(؟) داشت...روزهای خوش من در آن خانه گذشت...آن روزها خیلی شاد بودم ...به همه عشق میورزیدم خوشبخت بودم و خیلی محبوب!

منظم بودم! وقتی تهران بودیم در آن خانه دراندردشت، صبح باید پیاده به مدرسه میرفتم...اما قم که آمدیم همه چیز عوض شد سرویس داشتم و مدرسه ام دور بود. صبح ها بی وابستگی به کسی آماده میشدم و منتظر میشدم راننده سرویس چاقم بوق بزند تا بروم ... بهترین ساعتهای عمرم آن صبحها بود

در حیاط خانه کوچکمان اندازه یک مستطیل دو متر در پنجاه سانت باغچه داشتیم که در باغچه ی کوچکمان سه درخت انار و توت و انجیر داشتیم چند روزی بود که یک درختچه کوچک تقریبا ده سانتی ِ  تمبر هندی درآمده بود به که گمانم خواهرم کاشته بود

خیلی سبز و خیلی زیبا بود . با همان کوچکی چندین شاخه داشت که هر شاخه آن پر از برگ های کوچک و متقارن بودند انقدر رنگ سبز جالبی داشت که طراوتش هر صبح به من امید دوچندان میداد

مثل شازده‌کوچولو واقعا عاشقش بودم

صبح‌ها در خنکی هوا وقتی با لباس مدرسه آماده و منتظر سرویس میشدم،همه خواهر برادرهایم خواب بودند

برای گذران وقت سری به حیاط میزدم

طبیعت حالم را خوش میکرد

از وقتی درختچه درامده بود با شوق بیشتری به باغچه سر میزدم به او آب میدادم و کنارش مینشستم و انرژی میگرفتم

هنوز هم  از آن روحیه ام چیزی باقی ست

وقتی دومین خواهرزاده   ام آمد ، فهمیدم چقدر زندگی شیرین است  چقدر  میتوان انرژی داشت

پر از عشق بودم ...خیلی دوستش داشتم

 وهنوز هم هستم... اما مدتی ست بس دلتنگ روزهای پیشینم 

وقتی راه میرفت و  وقتی حرف میزد...

این هم امتحان الهی ست... کسی که از عمق جان دوست داشتم اینگونه شود و اکنون گاهی از شدت غم زار بزنم و. استخوان آب کنم...

ناشکری نمیکنم ... خدای خوبم را شاکرم و جز ازو سلامتی عشقم را نمیخواهم... دنیای بی وفا آنقدر پست است که وقتی به آن روی اوری چنان پس میزندت  که سقوط کنی...

اما خدای خوبم را با اینکه نمیخوانم و دورم ، همه جا میبینم ..لطف و عطوفتش را در همه صحنه های سختم،، درحالی که میتوانست رهایم کند و برایش دلیل کافی هم بود ..اما خدایی کرد یعنی فرای خداوندی اش خدایی کرد و تنهایم نگذاشت..

امیدوارم بچه بی گناهمان را شفا دهد و غم از دل هرانسانی بیرون کند

از شما هم میخواهم به درگاهش برای همه بیماران دعا کنید برای همه غم دیدگان و برای همه انسانها و. سلامتی کودکمان...

تا بی نهایت ممنون...