نیازی بهگفتن نیست اما امروز چهارشنبه، نه اردیبهشت نودوپنج. من در حال دراز کش ، مشغول به نوشتن هستم. ساعت هشت دقیقه ی بامداد است و اکنون فهمیدم هشت دقیقه است که دیگر چهارشنبه نیست، و نهم اردیبهشت نودوپنج اصلا پنجشنبه است...اینکه الان در چندمین شنبه هفته هستیم نه خیلی مهم و نه خیلی بی اهمیت است..
پاهایم از ساق درد میکشد...امروز با فاطمه، همکلاسی ام زیاد راه رفتیم...بعد از پیاده شدن از سرویس دانشگاه دو بستنی قیفی در جای اولی که باهم رفتیم، خریدم و طبقه بالای بستنی فروشی روبروی هم در هوایی بسیار خنک خوردیم
رو به روی من از پشت شیشه، آن پایین، سرسبزی خیابان پیدا بود. از هر دری حرف زدیم و آخر با نطقی جات من از بستنی فروشی خارج شدیم...آنقدر خنک و پر انرژی بودیم که توانستیم کلی راه برویم و اکنون استخوانهایم تیر میکشد
حرم که رسیدیم یک زیارت خواندیم و آب خنک خوردیم...
بازار همیشه اسفناک است و کاش نمیرفتیم دید بزنیم
گرچه من کیف داغانی از گذشته خواهرم دارم و باید هرچه زودتر کیف بخرم
منم شدیدا کیف لازمم !
راستی، تمام موهای بدنم سیخ شد از تصور پارگی پوست دست و مصدومیتتان... خیلی دهشتناک به نظر میاد:|
کیفم بلااستفاده شده:(
دقیقا مگهان جان واقعا بد زخمی برداشته...منتها عسل زدم واقعا بهتر شده
:)