روز گرم

نیازی بهگفتن نیست اما امروز چهارشنبه، نه اردیبهشت  نودوپنج. من در حال دراز کش ، مشغول به نوشتن هستم. ساعت هشت دقیقه ی بامداد است و اکنون فهمیدم هشت دقیقه است که دیگر چهارشنبه نیست، و نهم اردیبهشت نودوپنج اصلا پنجشنبه است...اینکه الان در چندمین شنبه هفته هستیم نه خیلی مهم و نه خیلی بی اهمیت است..

پاهایم از ساق درد میکشد...امروز با فاطمه، همکلاسی ام زیاد راه رفتیم...بعد از پیاده شدن از سرویس دانشگاه دو بستنی قیفی در جای اولی که باهم رفتیم، خریدم و طبقه بالای بستنی فروشی روبروی هم در هوایی بسیار خنک خوردیم

رو به روی من از پشت شیشه، آن پایین، سرسبزی خیابان پیدا بود. از هر دری حرف زدیم و آخر با نطق‌ی جات من از بستنی فروشی خارج شدیم...آنقدر خنک و پر انرژی بودیم که توانستیم کلی راه برویم و اکنون استخوانهایم تیر میکشد

حرم که رسیدیم یک زیارت خواندیم و آب خنک خوردیم...

بازار همیشه اسفناک است و کاش نمیرفتیم دید بزنیم

گرچه من  کیف داغانی از گذشته خواهرم دارم و باید هرچه زودتر کیف بخرم


و انزجاری دیگر...

میدونی؟

گند بزنن به رفاقتای آشغال...

به آدمایی که هنوز فرق راز مردم و حرفهای روزمره رو نمیفهممن

کسایی که به اشتباه باهاشون راحتی و گپ میزنی کم کم بهت نزدیک میشن و رازهاتو ازت میشنون...

بعد ها و بعد تر ها وقتی رازتو از زبونهای دیگه میشنوی حس تنفر تمامتو در بر میگیره...

ما چی یادگرفتیم؟

از زندگی کردن چی فهمیدیم؟

همین، که سلام کردن نشانه ادب است؟

نفهمیدیم راز مردم ینی راز مردم...

نه سوژه‌ی گپ و گفت‌مون با بقیه!

نه خالی کردن عقده...

نفهمیدیم دل، آبرو و آرامش یه نفر دیگه از خون ما هم مهم تره

نفهمیدیم باید سرمون بره ولی قول نه

همینه...عامل بدبختی‌هامون

گاهی خودمون قاتلیم...قاتل آبرو و آرامش مردم، گاهی هم دیگران قاتل ما...

مسخره‌ست که هنوز نمیفهمیم چیرهای به این مهمی رو

نمیدونم این کار کوچیک‌مون هم یه باریه رو دل یه نفر!

...

فقط دعا میکنم همه‌اش اشتباه باشه و یه خواب باشه

بدجوری ازت منزجرم...

اعتماد چه واژه‌ی خطرناکیه

خواهشا

لطفا

به تمنا ..

به دیگری اعتماد نکنید...هیچ‌وقت مگر اینکه مجبور باشید

راز ، بهترین مکانش توی دل خودتون هست...

کاش اینو بفهمیم ..

درد دل با آدما بدترین زخمه...بدترین

وقتی خدایی هست برای شنفتن حرفامون....

براساس گذشته‌ آدما نمیشه برای آینده‌شون تصمیم گرفت...

اگر میخوایم ببینیم میتونیم اونو برای آیندمون انتخاب کنیم و اجازه بدیم که شریک‌مون باشه یا نه نباید سریع بریم سر گذشته اش...

دوست داشتم اون روی منو میدیدی...باهام راحت بودی ..بازومو میگرفتی و سعی میکردی یه حرف جدید بزنی و منو به چالش بکشونی...دوست داشتم بدونی که خیلی دوستت دارم و بدونی هیچ‌وقت واقعیت اون چیزی نبود که توی چهره‌ام و توی رفتارم دیدی...

خونسرد، واقع گرا و خشک...

من ابدا همچین آدمی نیستم

من داغ داغم...

نفس میکشم و خیال می‌بافم...

اونقدر منعطفم که گاهی کج میمونم...

ولی تو ازم میترسی

سمتم نمیای...چون محکومی

که این روی داستانو ببینی

شاید دردی که تو میکشی از رفتارم نصف درد من هم نباشه از رفتار خودم...

خیلی ..خیلی .. خیلی سخته چیزی درونت باشه و درونت بمونه

و این یه بایده...


حدس میزدم امروز ، شنبه‌ی متفاوتیه...از امتحان خوبی که دادم و هنوزم باورم نمیشه به اون خوبی دادم و کلاس آمار ..استاد زمخت جذاب، مهربون شده بود و شوخی میکرد و زیر زیرکی میخندید انگار از خنده‌اش خجالت میکشه ...خنده هاشو دوست دارم 

وقتی از کلاس آمار آزاد شدیم ساعت حول حوش پنج و نیم عصر بود...سوار اتوبوس شدم سرمو به شیشه تکیه داده بودم و مث کشتی غرق شده ها به حرکت خیابون نگاه میکردم...حس میکردم بغلی‌م خیلی توو کف حالتمه و براش سواله چرا انقدر دپرسم

نمیدونم شاید اینم یه توهم بود ولی توهما بعضیاش شیرینه

سعی میکردم به خوابی که سر ظهر سرکلاس ریاضی اومده بود سراغم، حالا توو اتوبوس پا بدم ... ولی نیمد...حسش بود اما خوابم نبرد ...فکری بودم و این جمله رو با خودم تکرار میکردم آدما یا از خستگی میخوابن یا از درد...