پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

نانوشته

یاد شهریور و اتفاق ناگواری که در آن ماه افتاد

حالم را بد میکند ....

اکنون هم اشک میغلتد و می افتد روی بالشت...خیلی دلم گرفته است...یاد روزهایی که شاد بود و میدوید و صدایم میکرد دیوانه ام میکند...فکر خواهرم که یکباره اینگونه غصه دار شد و یک روز خوب و روز دیگر پریشان است نابودم میکند

خدایم را قسم میدهم و فریاد میزنم دستم را بگیر...دست این بچه را ...مادرش را...

خدایا همه بیماران را

همه ی مادران داغدار را...

چه آهی‌ست و چه حسرتی...روزهای خوش من با تو ...اکنون که میبینمت و حسرت میکشم ..میپرسم چه شد؟ چه کردم؟ چه تاوان سنگینی...تو امید من بودی...چرا تو؟

نمیدانم...این حسرتها و غصه ها و چراها حکمش چیست؟ناشکری؟ گلایه؟ خستگی؟ ناامیدی؟

خدایا مستاصلم به درگاهت...تو را به هرکه خدایی ات را میشناسد قسم...آنها پیش تو آبرو دارند

از تو میخواهم گره را برایم باز کن...مرا ببخش...از من بگذر

تو که مهربانیت را هیچ کجا نمیتوانم بیابم...پس کجا بروم که به من رحم شود...کجا به غیر از تو؟ 

چه کسی دستم را میگیرد و اصلا میتواند که بگیرد

امیدم از غیر تو ناامید است  تورا میخوانم ...جوابم را بده...ای خدای مهربان و توانمند...دستم را بگیر...


نظرات 1 + ارسال نظر
فائـــــــزه شنبه 27 آذر 1395 ساعت 17:17

انگار حالت زیاد خوب نی:(
برات دعا میکنم
آروم باش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.