پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

شعله‌ور

شاید یک لحظه فروریختن کافی بود برای هضم دردی که امروز کشیدم...چیزهای پیش بینی شده و نشده‌ی تلخ که جلوی چشمم آمد نفهمیدم فشار غصه با من چه کرد که اینگونه افتاده ام و بغض حتی رویش نمیشود اظهار وجود کند...با خودم میگویم بدشانسم...نه شاید هم بدبخت شاید هم همه‌اش تقصیر خودم بود که به آدم‌ها بیشتر از ارزششان بها میدهم بیشتر از حدشان دوستشان دارم و بد عاشق میشوم ...حالم بد است حس میکنم پشت چشمهایم دریایی منتظر هجوم است و فشار پشت فشار..

میخواهم بالا بیاورم وقتی خودم جلوی خودم خراب میشود و باز محبورم بخندم ...خسته‌ام از امروز ...و تمام دیروز هایی که موجب خراب شدنم میشود...میگویم بدرک و لب کج میکنم بعد از شرق تا غربم شعله‌ای زبانه میکشد و میسوزاندم...میخشکاندم...میخواهم بلند شوم می‌افتم 

حس زخمی عمیق که در عین درد زیاد میخواهد بیهوشم کند گاه به حالت اغما گاه هوشیاری تمام و رد شدن همه صحنه های منزجر کننده‌ی تاریک

....

آه نرگس بیدار شو

این انتهای خوشبختی‌ست

گریه کن گریه کن  گریه کن

از ذوق از دست دادنش 

گریه کن


از او..

خوابم می‌آید...

این ماه رمضان خوب است...با همه‌ی تلخی‌های پشتش دوستش دارم...این ماه رمضان دیگر زهرا، خواهر بزرگترم، با دو فرزندش اتاق بغلی نیستند ...گرچه وقتی دست گذاشتم روی دستگیره‌ی درش و درونش را برانداز کردم دلم خواست بغض کنم و هنوز هم پارسال جلوی چشمانم می‌آید و دلم تنگ میشود اما یک شیرینی ای وجود دارد که برایم آسان میکند تحمل تلخی را...این ماه رمضان باید درس بخوانم که امتحانات دانشگاه را رد کنم برود ولی انگیزه ای نم نم درونم هست که با تمام سختی ها و خستگی ها کنار می‌آیم...باید بگویم در کل یک چیزی شرایط را آنگونه که هست بدون تغییر و تعویض چیزی به سمت مثبت بودن و شیرین بودن می‌برد...یک چیزی که دست من نیست...از آدمهای اطرافم نیست...از یک چیزی فراتر از منو اطرفیانم است...یک حس فرازمینی و قشنگ...

شاید مخصوص مهمانی های خداوندم باشد ...هرچه هست ازوست و واقعا دوست داشتنی‌ست

نمیگویم و از کرده‌ی خود غمناکم

چه کسی می‌خواهد به این مزخرفات پایان دهد؟ من منتظرم اویم و او متنظر شرایط و تو هم...تو هم به همین زنجیره‌ی معیوب متصلی...میتوانم درک کنم اکنون چه غمی را در وجودت پرورش میدهی و تواما تحمل نیز میکنی....شاید با خودت فکر کنی این اطرافیان ، شرایط و روزگار است که اینگونه قلب تورا در فشار میگذارد

اما سخت در اشتباهی ...آنچه برایم مشهود است تقصیر ظالمانه‌ی خودت در حق خودت است...خودت هستی که اکنون اینگونه با احساسات و عمر و آینده‌ و احوالت سرسختانه میجنگی و متوجه آن نیستی...آه و سرآغاز غصه‌ام همینجاست...که متوجه نیستی!

کاش حداقل می‌دانستی که امروز چه چیزی را می‌کاری تا فردا روز از دیدن نتیجه‌اش نشکنی...حتی فکر به صدای شکستنت هم مرا پیر میکند...اما سعی میکنم سکوت کنم و خون دل خوردن را ادامه بدهم و امیدم تنها به دعاکردنم هست که البته همیشه باید اینطور باشد...

کسی که اکنون میتواند به خودت کمک کند خودت هستی ، خودت بیرون از خودت! تا وقتی خودت را اسیر و عجین خواسته‌هایت بکنی نمیتوانی بفهمی که چه اشتباهی را انجام میدهی ... باید لحظه ای بیرون بیایی و چراغ بیاندازی به درونت... تا بفهمی که از چه مینویسم و از چه ناراحت و پریشانم...

اکنون برایت چای می‌آورم و به چشمان بسیار زیبای قهوه‌ایت خیره میمانم ... نمیدانم شاید تمام حرفهایم را بخوانی از چشمان افسار گسیخته‌ام شاید هم نه،چشمهایت هم مثل خودت سر به هواست

شنبه‌ی‌خوب!

امروز برخلاف دیروز حال و احوالم بهتر بود...وقتی دلی نشکونم حالم خوبه...یا وقتی کسیُ خوشحال کنم 

دیروز که برادرم با زن و بچه‌هاش اومدن. استقبال گرمی نکردیم چون در نبود مامان و آقاجون اصلا حوصله ندارم بیان و شام یا نهار بمونن

فاطمه هم باهام هم‌نظره و دیروز باهم هماهنگ کردیم تا یه مقدار براشون حوصله خرج نکنیم

داداشم ناراحت از خونه رفت ...عصر اومد و غروب رفت...خودم ناراحت شدم. البته ما بُق نبودیم...فقط وقتی وارد خونه شد در حال تمیز کردن خونه بهش سلام کردم و احوالپرسی...ولی اون انگاری منتظر رفتار دیگه‌ای بود و گفت خوشحال نشدین اومدیم؟

منم در حال روبوسی گفتم مگه امریکا بودین؟

شاید زیاده‌روی کردم‌‌‌ .. اما از دستش عصبانی‌ام

به جای اینکه شب عیدی مارو ببرن پارکی کوه خضری چیزی چای بخوریم حداقل! فقط اومدن خونه...

بعد میگه چرا نمیاید دور هم باشیم

چندین بار هم بهشون گفتم ولی خب همیشه بَده قصه ما شدیم و کسی این وسط خطایی به گردن نمیگیره

در حالی که من خودم با وجود تمام دلخوریا از رفتارام پشیمون میشم و سخت دنبال دلجویی و جبرانم

اما اون‌طرف هوا پس معرکه‌ست و روز از نو روزی از نو...آب از آب تکون نمیخوره که هیچ! بدتر هم میشه گاهی و اصلا متوجه رفتار ناپسندشون نمیشن

دیشب علی که غروب رسید مارو برد شهربازی :)) شام خوردیم و اومدیم خونه ...دلم میخواست یه عروسک گیرم بیاد ازین بازی‌های قلاب کردن عروسک ولی شیش تومن هم پاش دادیم و یه عروسک برامون نگرفت

سینما شش بعدی هم رفتیم...فاطمه بعد فیلم از شیر آبپاش کنار صندلیش خیس خالی بود و همش میخندید

خیلی حال کرده بود 

ولی سینما شش بعدی با کیفیتی نبود

امروز صبح توی آنتراک کلاس فیزیک با زهره رفتیم نسکافه خوردیم به تلافی نسکافه هفته پیشی که اون بم داد..البته عادت هر هفته‌مون بود و فکر  کنم آخرین بار بود توی این ترم

کلی امروزُ خندیدم...اون از اول صبح توو سرویس اون از زهره و سرکلاس آخر آمار هم یه ذره با استاد ستار خندیدیم

دلم براش تنگ میشه...نمیدونم درس دیگه‌ای ارائه میده یا نه...آخرشم نپرسیدم ازش

آنچه در فرهنگ نمی‌گنجد

مردم خیلی شاخ شدن ...خیلی

همه اکانت اینستا دارن و مجهز به اینستا فالو و 1k فالوئر

و love؟ no tnx...

بیاید جو گیری رو از کارامون دور کنیم

خوش باشیم ولی خود باشیم

نوشتن مدل دوربین و به رخ کشیدن آیفون چیزی به شأن ما افزون نمیکنه

ولی حرف درنیاوردن برای افراد مشهور و فاش کردن راز‌های زندگی شخصی اونا هرچند اون راز یه گناه یه خطا باشه خیلی شأن و شخصیت برامون میخره

به ماچه طرف توو خونه‌ی خودش گناه کرده که حالا فیلمش دست به دست میچرخه

داریم اشتباه میریم ...باید دور زد...دنده عقب گرفت

ته این راه دره است...