پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

تو هستی که هستی م رقم میخوره...

هنوز گرمای دلنشین چای زعفرانی روی زبانم هست 

این به من حس خوبی می دهد 

صدای باران و جریان زندگی این موقع شب مرا به سرور می اورد و میگویم بدرک که نمره بد آن درس حالم را گرفت

بیخود که بخاطر نمره حالم گرفته است

من سالمم و هنوز میتوانم عوض شوم و این مهم ترین دلیل برای غصه نخوردن من است

دیشب کتاب شهید ستاری این اسطوره ی بزرگ را خواندم و صبح تمامش کردم

با گریه تمامش میکردم و با خود می اندیشیدم که چرا گریه میکنم؟ آیا این گریه فقط از روی حس است یا عقل؟

آیا درک میکنم فقدان همچونین کسی برای من و نسل های قبل و بعدم زیان دارد؟ آیا درک میکنم مسکوت بودن طرز زندگی به این زیبایی و فوق انسانی در این هیاهوی مدرن بودن و غرب گرایی  که به آن تمدن! میگویند ، چقدر مسخره است و باعث گرفتگی حالم میشود؟

وقتی کتاب را خواندم و این شهید بزرگ را بیشتر و بیشتر از زبان همسرش شناختم یک لحظه به خودم لرزیدم

نهایت انسانیت و بزرگی را متصور شدم

چیزی که از شهید میخواندم به ذهنم چنان عظیم امد که درک اینکه امام معصوم از این شهید والا میلیون ها میلیون ها برابر انسان تر و بزرگتر هستند تنم را لرزاند

ما چگونه بدون چنین آدمهایی زندگی میکنیم؟؟!!!

ما البته آنها را از دست نداده ایم شهدا هستند و زنده اند اما جسم و حرف و اندیشه شان گاهی در میان ما نیست و این نیستی به ما مربوط است

آنها هستند ، تمام و کمال اما برای کسانی که حواسشان باشد نه ما که غفلت کرده ایم و مست روزگاریم و امان از وقتی بیدار شویم و ببینیم دیر است

فکرش را بکنید صبح که از خواب بلند میشویم به جای همه آدمهای تکراری بدرد نخور با وعده وعیدهای تکراری ، بدانی کسی هست که میتوانی بی هیچ ترسی به او تکیه کنی 

او هست و تو عاشق و فرمان بردار هرروز برای خدمت به او از جا برمی خیزی

در دانشگاه، مدرسه ، محل کار و هرجا که هستی برای خدمت به او هستی و برای دیدار هفتگی ات با او دل  دل میکنی و سعی داری هفته ای موفق تر بگذرانی تا موقع دیدارلبخند جانانه اش به تو حس پرواز هدیه دهد و منتظر باشی که بگوید از تو راضی ام تا بال در اوری و یک آن برای ماندن صبر نکنی و پرواز کنی تا بینهایت خوشی ها و خوشحالی ها  پرواز کنی

این شخص کیست؟

همه مان اورا میشناسیم و دوستش داریم

کاش یادمان نرود یک نفر هست که برایمان چقدر عزیز است 

و کاش می دیدیمش...


حرفهای مفید با سردرد شدید

یکسال گذشت و فکر میکنم پارسال تصمیم گرفتم رویه خوب و پویایی در درس خواندن پیدا کنم که دقیقا همان ترم از همه بدتر شد ، اینجا یک مساله مطرح میشود که یعنی تصمیم به خوب بودن از دم کشک است که نتیجه عکس دارد؟ نه کشک نیست و هیچ عقلی نمیپذیرد تصمیم به خوب بودن کشک باشد پس مشکل کجاست که نتیجه ها عکس تصمیم هاست که فکر میکنم بحث روشنی باشد و نیاز به تفصیل نیست اما مهم ترینش این است که ما تصمیم نمیگیریم بلکه یک ابری از یک عمل در ذهنمان می پرورانیم و کشکی به خودمان می قبولانیم که تصمیم گرفتم خوب باشم و کلا یک هفته در خماری اینکه مفید هستم پس تمام شد میمانیم و کلا ما می مانیم و یک مشت حرف مفت که به خودمان زده ایم و اسمش را گذاشتیم تصکیم و بهتر است یک مقدار جدی باشیم و انقدر جوک نگوییم. 

حرفهای قشنگتری درین موضوع داشتم که به اختصار نیز نخواهم گفت چرا که سردرد ناشی از چیزی که نمیدانم از ظهر  دست به گریبانم است و خواب عصر گاهی هم نه تنها کمکی نکرد که بدتر کرد و چای و نسکافه هم به یاری نرسید.

اینکه اینگونه کتابی صحبت میکنم فقط از روی عشق است که میکشد به دلم و دلم میخواهد اینگونه بنویسم D:

آخرین کتابی که خواندید چه بود

دست کم دو هفته یکبار یک کتاب بخوانیم 

من آخرین کتابم برمیگردد به تابستان 

و متاسفم ازین شرایط

اما اکنون دو کتاب در دست خواندن دارم چون به اواخر امتحانات هم رسیدم تقریبا بیشتر وقت خواندن دارم

گرچه در طول ترم و حتی ماه امتحانات هم آدم وقت یک ربع کتاب خواندن دارد ولی مرد عملی در وجودمان موجود نیست برای همین بهانه های زیادی داریم. کاش بجای وقت ندارم و حوصله ندارم و شرایط ندارم یکراست میرفتیم سر اصل مطلب و اظهار میکردیم ما مرد عمل نیستیم 

تا زودتر آدم میشدیم و کم کم خودمان را از پشت بهانه های دروغین بیرون می اوردیم و مشکل اصلیمان را به جای در جیب گذاشتن و پنهان کردن، در دست میگذاشتیم تا باعث خجالتمان بشود و آخر بیندازیمش سطل آشغال تا به موفقیت واقعی برسیم.

نه اینکه موفقیت ظاهری و بسته به یک مشت دروغ و ظاهر سازی داشته باشیم که نتیجه اش سر خوردگی و شکست در درون بشود و عدم اعتماد به نفس ولمان نکند و شب و روز از انسان بودن درد بکشیم

خلاصه اینکه سردرد دارم و خوابم نمیبرد و حوصله ام سر رفته...