همه چیز سر جایش است و هیچ چیز سرجایش نیست.
ناراحتم ازاینکه چرا نرفتن به بیپ را تا آخر شهریور تمدید کردم...
ناراحتم ازاینکه پدر میدانست پرینت سه ماهه حساب حقوقی چیست و تا الان هیچ اقدامی برایش نکرد
ناراحتم ازینکه کارهای وام کربلا روی هوا مانده و پشت گوش انداختن هم شده کار هرروزمان
ناراحتم که زهرا صبح زود زنگ زده و خبر نیامدنش به مشهد را میدهد...دیگر او نیاید احتمالا فاطمه و زینب هم نیایند و من تک به عروسی پسردایی میروم
گرچه زنبرادرهایم هستند که وجودشان با نبود خواهرهایم چندان لطفی ندارد
دیگر برایم مهم نیست، با وجود همهی اینها از اول گفتم عروسی را میروم و حالا هم زیر حرفم نمیزنم. تنهایی هم میچسبد
ذهنم درگیر خواهد بود ، پدر احتمالا پس فردا راهی میشود و آنوقت کارهای وامم میافتد بعد از سفر مشهد
اینکه با چه کسی به مشهد میروم برایم مهم نبود چون میدانستم زهرا هست...اما الان کمی فکری شدهام
در هر حال، سه شنبهی عجیبیست...ضد حال پشت ضدحال
خدا به داد شهریهی ترم بعد برسد که تا شروعش چیزی نمانده...الحمدلله در خواست وام برای آن دادم
دوست ندارم دست جلوی پدر دراز کنم...فاطمه کمکم میکرد که الان تقریبا بی پول شده و تا پول دستش بیاید البته خدا بزرگ است و همیشه اینطور است
کتابی که بعد از باشگاه مشت زنی شروع کردم از همینگوی بود که حالم را بهم میزند
فقط سعی در تمام کردنش را دارم
نمیدانم کی خبر خوب امروز میرسد ؛ تا الان که یا یکنواخت بوده یا خبر بد داشته
از ساعت هشت که بیدارم تنها یک فنجان چای خوردم. همین
دلم کیک دارچینی با مغز نشاسته میخواد...
بله خوابم میآید و تصمیم میگیرم سرد باشم
از امروز تا روزی که مبارزه تمام شود، از این تصمیم عدهای انگشت شمار حسابشان جداست و آنها کسانی هستند که وقتی گرمای محبتم بهشان میخورد آرزوی نسیم نمیکنند
این یک آدم شناسی ساده درون خود دارد . یک ظرفیت یابی و تشخیص شخصیت هر شخص
اگر قرار باشد گترهای رفتار کنی و میزان و شاغولی برای آن استفاده نکنی ،به قطع یقین خرابی بار میآوری
مثلا ممکن است اوقات دیگری تلخ شود یا از خودت سواستفاده شود یا برداشت بدی شود یا هم اینکه اعتمادبنفست به یکباره فرو بریزد که این از همه مهم ترست
اعتماد بنفس یک چیز دکوری نیست که بودنش زیبایی و شکوه داشته باشد و نبودنش ضربه ی خیلی خفیفی بخاطر همان نبود شکوه و جلال! که بعد هم ضربه را هیچ بگیری در ذهن و کلا نبودن اعتماد بنفس هیچگاه تنت را نلرزاند...
نه جان من! اعتماد بنفس چیزی حیاتی تر از قلب و خون است
ارگانی حیاتی برای روح!
دکور؟! خنده دارست ولی ما واقعا اعتماد بنفس را جدی نمیگیریم
اگر اعتماد بنفس نداشته باشی نمیتوانی نه بگویی
نه به آدمها ، به اشتباهات به افکار پلید و نه به کجی های دنیا
کسی که اعتماد بنفس ندارد یا زیر پا له میشود و یا زیر پا له میکند...آدم های ظالم مغرور ، آدمهای کتک خور و سرکج کن که مثل خاکی مناسب برای بذر آدمهای ظالمند، همگی اعتماد بنفس کمی دارند یا اصلا ندارند
شاید در این مقوله نگنجد و من هم علم آن را ندارم ولی به یقین که کمبود اعتماد بنفس مضر است...
برای همین است که دیگر نمیخواهم بی حساب و کتاب رفتار کنم...
به سرم زد زمانش را از دهم تمدید کنم ولی هنوز نکردم ...آخر شهریور موعدش شود خیلی دیر است ..نمیدانم
هفتهی دیگر هفتهی خوبیست، اگر نمرده باشم
کارهای بانک روی زمین مانده
با تمام بیکاری های مفرط ِ تا کنون ، کتاب کوری را تمام کردم و باشگاه مشتزنی را که دیشب شروع کردم کم کم دارم به پایان میرسانم و چه معرکهایست این کتاب
هفته بعد باید سری به دانشگاه بزنم:/ چه سخت
فردا کارهای نیمه رها شده و کتاب جدید...
استرس گرفتن وام از بانک و این مزخرفات که بشه نشه خستم کرده...باخودم میگم بابا چی بالاتر از خدا و کی بالاتر از خدا آخه؟چته انقدر درگیری با خودت..تو ازش خواستی ..دیگه انقدر جلز ولز نداره والا...
دیشب سرچ کردم گوگل ... کاش نمیکردم..چی سرچ کردم و چی پیدا کردم بماند
فقط الکی دامن زدم به ماجرای تلخ و بی فرجام اون روزام...
نمیدونم...ولی هنوز قلبم پاش وایستاده...هنوز مث خنگا میرم دنبالش ...هنوز دنبال یه گشایشم یه تغییر یه خبر خوب
وقتی به این چیزا فکر میکنم همین گشایشُ اینا ، همون لحظه قهقههی مضحکانهی شرایط و اوضاع و پیشامدا توو مغزم میپیچه...میخندن ومیخندن و میخندن..سرخ میشن و اشکاشون درمیاد و به هم نگاه میکنن و بعد با صدای بلند و تمسخر آمیز میگن آخه تا ما هستیم دنبال چه تغییری هستی؟
که البته کم بیراه نمیگن...شرایطم و اوضاع خودش مانعیه واقعا
برا همین میذارم بخندن و جوابشونو نمیدم
آدمای خوب امثال اون کمن...زلال و دوستداشتنی...کسایی که کاراشون و حرفاشونو و افکارشون ابدا زخمی رو دل کسی نمیذاره...میشناسمش و عاشقشم...الکی نیست میرم دنبالش الکی نیست با این همه غرور خودمو خار میکنم برای هیچی برای جوابی که نمیرسه...
اما دوست ندارم گناه کنم..اون بالایی برام مهم تره...میگم دنبالش رفتم ولی خیلی مخفیانه ...آره خنده داره خب...ولی اگر مخفیانه نبود الان شرایط فرق داشت
تومنی دو هزار بلکم ده هزار...فرق داشت ...
نیازی هم به توضیح ندارم برا هیچکس
خدام که میدونه و دیده تا به اینجاشو..
اونم شاید بدونه و ندونه ولی میدونم در امانم از قضاوتاش...میدونم آدم درستیه...میدونم اگه خطایی هم ازم دید مث اون بالایی نادیده میگیره
اون بالایی میدونه پشیمونم...این پایینی هم روحش بزرگه..قضاوت نمیکنه
حالا با این همه اوصاف اما ما از ذهنش خط خوردیم...
بگذریم
تابستون هم داره تموم میشه
ما که از شهریور کلاس داریم خیلی خوشبحالمون نیست...چون فقط چند هفته دیگه از بیکاری و کلافگی مونده :/
قول و قرارای منو هدا خیلی قشنگ بود ولی عملی نشد
الان دارم دست و پا شکسته عمل میکنم...تابستون پیش کتاب بیشتری خوندم تا امسال
باید این چند هفته ی باقی رو آدمیت به خرج بدم
وقتی افسرده میشی و یه گوشه کز میکنی حال ِ منم خراب میکنی...سعی میکنم زیاد باهات حرف نزنم چون کلمهی معجزه آسایی توو ذهنم نیست که بتونم باهاش حالتو خوب کنم و اگه حرفی بزنم و باز خورد بدی ببینم خودمم افسرده میشم و یک افسرده به از دو افسردست...