پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

گم شدم

حاضرم بدم هرچیزی که بهش وابسته ام و برگردونم روزایی که هشت سالم بود

صبحایی که برمیگرده به ده یازده سال پیش ..آخ چقدر دلم لک زده برای اون روزا...چقدر رها بودم چقدر ساده بودم چقدر پاک بودم....دلم برای خود اون روزام تنگ شده...همونکه زنگ تفریحا بازی میکرد..میخندید..حرف میزد به موقعش هم گریه میکرد

الان همه چیزم قاطی شده

احساسم پخشه ..نه خنده ام سر جاشه نه گریه ام

گم شدم

...

هردم‌بیل

از احساسات کال و خامم پشیمونم و پشیمون‌تر وقتی که این احساسات سریع توو رفتارم شکل پیدا میکنه. البته

اشتباهاتمو خیلی سریع میفهمم و راحت هم قبول میکنم اگه کوتاهی یا خطایی کردم ...

خداروشکر میکنم واقعا...

تقرییا سه ماه از ترم میگذره. من همچنان از برنامه نویسی هراس دارم

برای ارائه تمرینهام واقعا لنگ میزنم، البته اعتراف میکنم اصلا نه در موردش کتاب میخونم نه تمرین و مثال حل میکنم ، استادمون هم که خوشحاله...گاهی نمیاد...استادخوبیه ،چیز حالیشه اما شانس ما گویا این ترم درگیری هایی داره و برا همین کلاسا رو درست حسابی نمیاد، تا حالا دوبار غیبت داشته. و گفت بعد عید سه هفته نیستم و جبرانی گذاشت از الان...

امیدوارم آخر ترم هم نمرم خوب شه هم خوب فهمیده باشم

این چند روزه احساساتم بدجور بازی گرفته شد

آدم احساساتی ام ...البته پوستم یه اپسیلون کلفت شده ولی بازهم همچنان خریت ها در رفتارم نمایان هست

دلم به شدت تابستون میخواد، دوست دارم برسه و برم توو حیاط چای بخورم کتاب بخونم، تلویزیون ببینم گلیم ببافم و کلاس چرم دوزی برم تا برا خودم کیف درست کنم و شاید یه کفش راحتی :دی بلند پروازانه‌ است ولی من واقعا توو اینکارا مهارت دارم...

اینستا رو گوشیم نصب نمیشه، ینی هیچ برنامه‌ای نصب نمیشه نمیدونم چشه..حتا حافظه‌شم پر نیست ولی خب مث که حالا حالاها قسمت نیس برگردم به اینستا و باید بگم بدرک

مرده شور تمام فضاهای مجازی  . گند زده به حال و احوالمون





شب‌نویس

دلم میخواد روزگارم بُر بخوره، دوست دارم یه تغییر قشنگ توو دنیام اتفاق بیفته. تغییری که بخاطرش لبخند رو لبام بیاره همه ساعتا و ثانیه های زندگیم

اصلا نمیفهمم چطور بعضیا براشون مهم نیست که وجودشون برای کسی زندگی باشه یا نه...

من خیلی برام مهمه و دوست دارم همیشه برای کسی مهم باشم

دیشب لونا بهم گفت اسم پنجتا از کسایی که دوسشون داری و چراش رو بنویس

توو زندگیم ، فاطمه و زهرا خواهرامو خیلی دوست دارم

علی داداشم و امیرمسعود پسر زهرا و ف..د یه غریبه که این روزا بیش از پیش غریبه شدیم

ما یه خوانواده پر جمعیتیم

من سه تا خواهر و شیش تا داداش دارم

از میون همه داداشام همیشه عاشق علی بودم و فاطمه و زهرا هم عمیقا باهاشون حس نزدیکی میکنم

زهرا دوتا بچه داره ولی من عاشق مسعودم و همه اینو میدونن

من کلی عمه شدم ولی خب برادرزاده هامو عمیق دوست ندارم

فردا روز اول دانشگاه توو سال نودوپنجه

فیزیک دارمو ریاضیو آمار

میرم که آمارُ حذف اضطراری کنم و بذارم همون ترم پنج بردارم

امیدوارم ستار اونموقع ارائه بده

فیزیک این ترم خیلی بهتره

ریاضی دو افتضاحه استادش

خیلی پشیمونم با ستار برنداشتم...نمیدونم با کی لج کردم

خدا به خیر بگذرونه

هم اینو هم برنامه نویسی که واقعا نگران این دوتام، با این استاداشون




روزی روزگاری

قدر بعضی آدما نفرت انگیزن، انقدر چندشناکن که جلوشون از خودت هم بدت میاد ...فایده اشون کنار ضررهاشون هیچه

حرفا و افکارشون مشمئز کننده است . اه حتی فکر کردنش هم حالمو بد میکنه ...

بگذریم

شبا ساعت دو میخوابم و طبیعتا فرداش ساعت یازده یا دوازده پا میشم چی ازین بدتر

ازین نوع زندگی متنفرم

میتونستم صبحا توو خنکی هوا چای بخورم و توی حیاط با صفامون از طلوع لذت ببرم و رادیو گوش بدم

میتونستم  هرروز ِ این دو هفته رو درس بخونم و کلی جلو بیفتم

ولی چی؟ نمیدونم اینهمه کسالت از کجا به من تزریق میشه

خسته ام همش...

ازین زندگی که پره از بی مصرفی ، متنفرم

من گلیم بافتن بلدم ، باید بشینم گلیم ببافم تا روحیه ام برگرده سرجاش

آخ که چقدر رندگی روستایی میچسبه..چقدر درسته 

البته ازون روستایی هایی که همشون مشغولن از صبح تا شب

همش در حال انجام یه کار مفیدن

زندگی شهری ینی آشغال..

درس هم نخوندم معادلات همینطور مونده رو هوا(:


دیوارم همیشه کوتاه بود. نشون به همون روزی که معلم علوم سوم راهنماییم یه روز وارد کلاس شد و سریع برام منفی گذاشت چرا؟چون جامو عوض کردم. یه مثال خیلی قدیمی زدم که تحملش همچین سخت هم نبود ولی انگار ما گلچین روزگاریم از هر ضدحالی یکی خوبش برام کنار گذاشته شده ....

از روال زندگیم خسته‌ام. بیکاری نت و مهمل‌کاری...باید تحول بدم

زندگیم هدف نداره ..پوچه ! درس و دین و حیات شده حاشیه‌هام نه مقصدم...

چه کارای مهم که نکردم و به گردنمه. یکیش همین درست درس خوندنه

چه کتابا که من با این سنم هنوز نخوندم و مسخرس که ادعای فهم هم میکنم 

چه قدر نماز که باید بخونم ولی..

هر روز هفته هر روز هر ماه و فصلا و سالها داره میره و من رفت و آمد خورشیدو فقط تماشاگرم...

نه کار مفیدی نه حرکت موندگاری نه هیچی هیچ!

نت خیلی توو زندگیم گسترده شده!

نت بد نیست ولی نه زیادش...زیادش فاجعه اس! بهمنه اصلا نباید بری سمتش که فرار کردنو نجات یافتنش کار شاق‌یه

باید کم کنم

کم کردن نت فقط در این صورت امکان داره که پای شبکه های اجتماعی پر رزق و برق و اضافی رو از زندگیت ببری

مثلا اینستا که عمومیه

بیپفا که از امروز گذاشتم کنار

اینستا هم باید پاک کنم..عالیه! هربار پاکش کردم از برنامه هام واقعا بهتر شده حالم...لعنت به این اینستا

لعنت به هرچی که تو رو میشونه و خموده ات میکنه

فقط میخوام وبلاگ نویسی کنم....میخوام اونا رو قطع کنمُ اینو قوت بدم

این برام میمونه، وقتمو نمیگیره ..خالی میشم و هزار خاصیت دیگه

باید برنامه بریزم برا زندگیم

خیلی به مرگ فکر میکنم و کارایی که به دوشمه

دلم میترسه از حسرت ابدی

خدایا همه رو نجات بده از این آتش حسرت . آمین!