پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

گم شدم

حاضرم بدم هرچیزی که بهش وابسته ام و برگردونم روزایی که هشت سالم بود

صبحایی که برمیگرده به ده یازده سال پیش ..آخ چقدر دلم لک زده برای اون روزا...چقدر رها بودم چقدر ساده بودم چقدر پاک بودم....دلم برای خود اون روزام تنگ شده...همونکه زنگ تفریحا بازی میکرد..میخندید..حرف میزد به موقعش هم گریه میکرد

الان همه چیزم قاطی شده

احساسم پخشه ..نه خنده ام سر جاشه نه گریه ام

گم شدم

...

نظرات 1 + ارسال نظر
چوپیا شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 13:48

شاید در تاریکترین لحظاتت بسر میبری
درست کمی قبل از طلوع حقیقت درونیت

دلم یه انقلاب میخاد...ینی نزدیکه؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.