پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

شب‌های دلتنگی

اینکه لباس کوچکی به رنگ سبز کمرنگ و رنگ‌پریده ای از تورا هی میبویم و هی اشک حلقه میزند در چشمانم یا اینکه موقع خواب در تاریکی تمام ذهنم سمت تو میرود و مدام قلبم تورا میخواهد و بیقرارم میکند و نمیگذارد آرام باشم و گاهی با اشک های تازه ریخته شده به خواب بروم و فردا صبح هر چه میبینم، خط و ربطش به تورا در ذهنم می‌کاوم و اندوه فرا میگیردم 

اینها همه دلتنگی‌ست مسعودکم...

دلتنگی را برایت خوب تعریف کردم ، درست است؟

حس خفه‌کننده‌ایست 

مخصوصا وقتی توام میشود با اینکه چرا الان تنها به دور از من هستی ..حس مسولیت ِ خاله‌وارانه‌ام دست به گریبانم میشود

ابدا به خداوند گله‌ای ندارم ...شکرش را هم میکنم که تا همینجا به من و مادرت و خودت رحم کرده عسلکم

ولی خب اینها شرح حالی‌ست عزیزکم  که بدانی چه میکشم 

آنشب که داشتی میرفتی روی سه چرخه برگشتی نگاهم کردی ..گفتم مرا که بوس نکردی؟ گفتی آندفعه بوست کردم دیگر ..یادت هست؟ کاش بوسم میکردی و کاش داغش را به دلم نمیگذاشتی اکنون گریه امانم نمیدهد نهالکم...

این هم شبی از شبهای دلتنگی‌ست

فهمیدی دلتنگی چه معنا بود؟  

دیروز را یادم نمی‌رود...دیروز پنجشنبه دوازده تیر

که صبح با ناله‌های مادرت از خواب بلند شدم سراسیمه به سمت پله ها دویدم با لرز چند پله آمدم بالا، صدای مادرت توام با غم عمیق و زجر وحشتناکی بود ترسیده بودم برایت با خودم گفتم نکند خبر بدی رسیده که سمیرا را دیدم با چادر مشکی که دور سر و بدنش محکم پیچیده بود و قیافه ی متعجب و هولناکش به من افتاد و سعی میکرد آرام جلوه کند با ترس وافری پرسیدم سمیرا خبر رسیده؟ سر به بالا تکان داد و نه گفت و رفت پشت بام . آمدم پشت سرش بروم که دیدم سرلختم ...قلبم دو تکه میشد گویی. چادر سر کردم و رفتم پشت بام مادرت خوابیده بود روی زمین و ناله‌هایش را با فریاد به آسمان میداد...خودش را مقصر میدانست با ناله از خدا عذر میخواست التماس میکرد که تو را برگرداند میگفت قدر بچه‌ام را ندانستم . محسن به سمت صورت زهرا خم بود و مدام حرف میزد که مادرت آرام شود و صورتش را نوازش میکرد همسایه ها آمده بودند نگران شده بودند 

آه طفلکم...نمیدانی چه کشیده ایم در این سه روز