اینکه لباس کوچکی به رنگ سبز کمرنگ و رنگپریده ای از تورا هی میبویم و هی اشک حلقه میزند در چشمانم یا اینکه موقع خواب در تاریکی تمام ذهنم سمت تو میرود و مدام قلبم تورا میخواهد و بیقرارم میکند و نمیگذارد آرام باشم و گاهی با اشک های تازه ریخته شده به خواب بروم و فردا صبح هر چه میبینم، خط و ربطش به تورا در ذهنم میکاوم و اندوه فرا میگیردم
اینها همه دلتنگیست مسعودکم...
دلتنگی را برایت خوب تعریف کردم ، درست است؟
حس خفهکنندهایست
مخصوصا وقتی توام میشود با اینکه چرا الان تنها به دور از من هستی ..حس مسولیت ِ خالهوارانهام دست به گریبانم میشود
ابدا به خداوند گلهای ندارم ...شکرش را هم میکنم که تا همینجا به من و مادرت و خودت رحم کرده عسلکم
ولی خب اینها شرح حالیست عزیزکم که بدانی چه میکشم
آنشب که داشتی میرفتی روی سه چرخه برگشتی نگاهم کردی ..گفتم مرا که بوس نکردی؟ گفتی آندفعه بوست کردم دیگر ..یادت هست؟ کاش بوسم میکردی و کاش داغش را به دلم نمیگذاشتی اکنون گریه امانم نمیدهد نهالکم...
این هم شبی از شبهای دلتنگیست
فهمیدی دلتنگی چه معنا بود؟