پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

دیروز را یادم نمی‌رود...دیروز پنجشنبه دوازده تیر

که صبح با ناله‌های مادرت از خواب بلند شدم سراسیمه به سمت پله ها دویدم با لرز چند پله آمدم بالا، صدای مادرت توام با غم عمیق و زجر وحشتناکی بود ترسیده بودم برایت با خودم گفتم نکند خبر بدی رسیده که سمیرا را دیدم با چادر مشکی که دور سر و بدنش محکم پیچیده بود و قیافه ی متعجب و هولناکش به من افتاد و سعی میکرد آرام جلوه کند با ترس وافری پرسیدم سمیرا خبر رسیده؟ سر به بالا تکان داد و نه گفت و رفت پشت بام . آمدم پشت سرش بروم که دیدم سرلختم ...قلبم دو تکه میشد گویی. چادر سر کردم و رفتم پشت بام مادرت خوابیده بود روی زمین و ناله‌هایش را با فریاد به آسمان میداد...خودش را مقصر میدانست با ناله از خدا عذر میخواست التماس میکرد که تو را برگرداند میگفت قدر بچه‌ام را ندانستم . محسن به سمت صورت زهرا خم بود و مدام حرف میزد که مادرت آرام شود و صورتش را نوازش میکرد همسایه ها آمده بودند نگران شده بودند 

آه طفلکم...نمیدانی چه کشیده ایم در این سه روز


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.