شاید یک لحظه فروریختن کافی بود برای هضم دردی که امروز کشیدم...چیزهای پیش بینی شده و نشدهی تلخ که جلوی چشمم آمد نفهمیدم فشار غصه با من چه کرد که اینگونه افتاده ام و بغض حتی رویش نمیشود اظهار وجود کند...با خودم میگویم بدشانسم...نه شاید هم بدبخت شاید هم همهاش تقصیر خودم بود که به آدمها بیشتر از ارزششان بها میدهم بیشتر از حدشان دوستشان دارم و بد عاشق میشوم ...حالم بد است حس میکنم پشت چشمهایم دریایی منتظر هجوم است و فشار پشت فشار..
میخواهم بالا بیاورم وقتی خودم جلوی خودم خراب میشود و باز محبورم بخندم ...خستهام از امروز ...و تمام دیروز هایی که موجب خراب شدنم میشود...میگویم بدرک و لب کج میکنم بعد از شرق تا غربم شعلهای زبانه میکشد و میسوزاندم...میخشکاندم...میخواهم بلند شوم میافتم
حس زخمی عمیق که در عین درد زیاد میخواهد بیهوشم کند گاه به حالت اغما گاه هوشیاری تمام و رد شدن همه صحنه های منزجر کنندهی تاریک
....
آه نرگس بیدار شو
این انتهای خوشبختیست
گریه کن گریه کن گریه کن
از ذوق از دست دادنش
گریه کن