پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

شنبه‌ی‌خوب!

امروز برخلاف دیروز حال و احوالم بهتر بود...وقتی دلی نشکونم حالم خوبه...یا وقتی کسیُ خوشحال کنم 

دیروز که برادرم با زن و بچه‌هاش اومدن. استقبال گرمی نکردیم چون در نبود مامان و آقاجون اصلا حوصله ندارم بیان و شام یا نهار بمونن

فاطمه هم باهام هم‌نظره و دیروز باهم هماهنگ کردیم تا یه مقدار براشون حوصله خرج نکنیم

داداشم ناراحت از خونه رفت ...عصر اومد و غروب رفت...خودم ناراحت شدم. البته ما بُق نبودیم...فقط وقتی وارد خونه شد در حال تمیز کردن خونه بهش سلام کردم و احوالپرسی...ولی اون انگاری منتظر رفتار دیگه‌ای بود و گفت خوشحال نشدین اومدیم؟

منم در حال روبوسی گفتم مگه امریکا بودین؟

شاید زیاده‌روی کردم‌‌‌ .. اما از دستش عصبانی‌ام

به جای اینکه شب عیدی مارو ببرن پارکی کوه خضری چیزی چای بخوریم حداقل! فقط اومدن خونه...

بعد میگه چرا نمیاید دور هم باشیم

چندین بار هم بهشون گفتم ولی خب همیشه بَده قصه ما شدیم و کسی این وسط خطایی به گردن نمیگیره

در حالی که من خودم با وجود تمام دلخوریا از رفتارام پشیمون میشم و سخت دنبال دلجویی و جبرانم

اما اون‌طرف هوا پس معرکه‌ست و روز از نو روزی از نو...آب از آب تکون نمیخوره که هیچ! بدتر هم میشه گاهی و اصلا متوجه رفتار ناپسندشون نمیشن

دیشب علی که غروب رسید مارو برد شهربازی :)) شام خوردیم و اومدیم خونه ...دلم میخواست یه عروسک گیرم بیاد ازین بازی‌های قلاب کردن عروسک ولی شیش تومن هم پاش دادیم و یه عروسک برامون نگرفت

سینما شش بعدی هم رفتیم...فاطمه بعد فیلم از شیر آبپاش کنار صندلیش خیس خالی بود و همش میخندید

خیلی حال کرده بود 

ولی سینما شش بعدی با کیفیتی نبود

امروز صبح توی آنتراک کلاس فیزیک با زهره رفتیم نسکافه خوردیم به تلافی نسکافه هفته پیشی که اون بم داد..البته عادت هر هفته‌مون بود و فکر  کنم آخرین بار بود توی این ترم

کلی امروزُ خندیدم...اون از اول صبح توو سرویس اون از زهره و سرکلاس آخر آمار هم یه ذره با استاد ستار خندیدیم

دلم براش تنگ میشه...نمیدونم درس دیگه‌ای ارائه میده یا نه...آخرشم نپرسیدم ازش

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.