خوابم میآید...
این ماه رمضان خوب است...با همهی تلخیهای پشتش دوستش دارم...این ماه رمضان دیگر زهرا، خواهر بزرگترم، با دو فرزندش اتاق بغلی نیستند ...گرچه وقتی دست گذاشتم روی دستگیرهی درش و درونش را برانداز کردم دلم خواست بغض کنم و هنوز هم پارسال جلوی چشمانم میآید و دلم تنگ میشود اما یک شیرینی ای وجود دارد که برایم آسان میکند تحمل تلخی را...این ماه رمضان باید درس بخوانم که امتحانات دانشگاه را رد کنم برود ولی انگیزه ای نم نم درونم هست که با تمام سختی ها و خستگی ها کنار میآیم...باید بگویم در کل یک چیزی شرایط را آنگونه که هست بدون تغییر و تعویض چیزی به سمت مثبت بودن و شیرین بودن میبرد...یک چیزی که دست من نیست...از آدمهای اطرافم نیست...از یک چیزی فراتر از منو اطرفیانم است...یک حس فرازمینی و قشنگ...
شاید مخصوص مهمانی های خداوندم باشد ...هرچه هست ازوست و واقعا دوست داشتنیست