پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

سه، امروز...

صبح که برای نماز وضو گرفتم

تا به اتاق برسم

چونان می‌لرزیدم که انگار دی اومده..

اما لرزم نه فقط برای سرما

بلکه برای استرس و تشویشم هم بود

استرس زیادی داشتم برای رفتن به دانشگاه

چون تقریبا از شهر دوره دانشگاه

و کلا گنگی و گیجی خاصی داشتم که باعث میشد زندگی بهم تلخ شه

اما خب وقتی لباس پوشیدم و رفتم آشپزخونه 

مامان داشت صبحانه آماده میکرد

براندازم کرد و از رنگ تیره لباسام تعریف کرد. البته از انتخاب این رنگ توسطم بیشتر خوشحال بود مثل اینکه..

با این حال نذاشت خودم برم..علی رو بیدار کرد تا منو برسونه

رفتم دانشگاه و علی رفت

انقدر خلوت بود که شک کردم

رفتم توو ساختمون و طبقه هارو بالا پایین کردم

منتظر رفیقم بودم

تا اینکه چندتا سال اولیه دیگه هم اومدن

کم کم دانشگاه شلوغ شد

رفتیم سر کلاس..

فیزیک بود ..چه استاد خوبی داره فیزیک

بعدشم کلاسو زود تموم کرد تا به برنامه توجیهی برسیم

بعد برنامه نماز جماعت خوندیمو رفتیم سلف

اونجا هم با یه دختر آشنا شدم که هم‌رشته‌ و هم گرایشم بود

کم کم درمورد کلاسا و برنامه بهش گفتم

اخه انگار دیر رسیده بود دانشگاه

رابطه ام باهاش حفظ شد چون هم با هم بعد ناهار کلاس داشتیمم

هم تنها بود تقریبا

اسمش سمیه‌اس

تا کلاس شروع شه باهم گپ زدیم

هر چی از خوبی ِ این دختر بگم کم گفتم

یه ستاره اس..یه فرشته اس

تکه ..خاصه

باورم نمیشه همچین آدمیو پیدا کردم

چقدر متواضع

چقدر با حجاب

حافظ کل قرآن و مدرس

لیسانسه الهیات با سن هیجده...

تازه چن ماه هم از من کوچیکتر

اون نیمه اول هفتادو شیشه

من که دوازده‌سال از عمر تحصیلی‌م میگذشت و تا حالا

بین هیچکدوم از رفیقا و دوستام کسی که بهم آرامش بده رو پیدا نکردم، حالا سمیه به طرز عجیبی رفته توو قلبم

انقدر با ادب. بی خیال و آزاد..با شخصیت 

و از همه مهم تر برای من اینکه اصلا اهل خودنمایی نیس

گاهی شک میکنم شاید احساساتی شدم و دارم اغراق میکنم

میگم اینم عین بقیه اس..اما تا مقایسه ی کوچولویی میکنم سریع برمیگردم به حرفم..

کلاس آخرو باهم رفتیم و سوار سرویس شدیم اومدم خونه

استرس سرویسم از بین رفت

حالا از خدا میخوام هم توو درسم موفق شم هم توو نگهداری سمیه

خیلی با ارزشه این آدم




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.