پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

من زنده نخواهم بود!

هیچ چیز جالبی ندارم که بنویسم و خوشحال باشم که وبلاگم هنوزم زنده‌ست...

دیشب خوابشو دیدم..

توی خوابهام خیلی خوبه...خیلی زلاله خیلی گرم و مهربونه

الان که بهش فکر میکنم، قند توی دلم آب میشه و انگار واقعا خوابم تعبیر شده ...از درون لذت میبرم و درصد حسرتی که میخورم از نداشتنش خیلی کمه...

آدم هرکاری هم بکنه بلاخره یه عده توو اطرافیانش وجود دارن که روحش به اونها گره میخوره...حالا اونها هر چقدر هم نامرد، سرد خشک  و بی وفا باشن...

بازهم برای تو جور دیگه‌ن...

هیچوقت نمیتونی توو این قضیه خودتو اجبار کنی ...

چه اجبار به دوست داشتن چه دوست نداشتن...

اما خب قبول دارم ، بعضی متنفر شدنا درجه‌ی بالاتری از دوست داشتنه و مطمئنم شما حداقل یک بار هم که شده اینجور متنفر بودنو تجربه کردین و میفهمید چی میگم

گاهی یه نفر رو خیلی دوست داری اما از یه نقطه‌ای به اونور دیگه تصمیم میگیری دوستش نداشته باشی و اون موقع است که این نوع تنفر توی قلبت جوونه میزنه و جوهر‌ه‌ی احساساتتو میخُشکونه...

وقتی با خودت در جنگی ... حالت بده و نمیدونی خودتی یا کس دیگه...

وگاهی آرزو میکنی ای کاش هیچ‌وقت نبودی...

نظرات 1 + ارسال نظر
Sara دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 ساعت 16:51 http://www.motevalede-december.blogsky.com

میدونی..متنفر بودن بدترین حسیه که کسی میتونه تو وجود خودش پرورش بده..بعد از دوست داشتن نمیتونه تنفر بیاد..شاید همون دوست نداشتن کافی باشه..

نمیدونم چرا گاهی انواع تنفر درونم راه میدم
شاید از توقع بالامه..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.