دوست ندارم جایی بخوابم که زیرم آب بره، ولی مث که این استاد ریاضیه شیلنگ گرفته به مختصات زندگی ما..:/
اصلا مهم نیست دیگه! فردا میانترمشه و یه دور خوندم...نمیدونم چجوری میده سوالارو ..خیلی التماسش کردیم مث کوئیز اولش نگیره...بیخیال...همیشه ازینایی که همه زندگیشون تلف امتحانای درسیشون شد بدم میاد...آدم باید دنبال این باشه که یه چی دس گیرش شه ازین همه درس...
آدمای اطرافم تاثیر منفی گذاشتن روم و اینطوری شدم قبلا بیخیال بودم...
بگذریم..
۳شنبه صبح عموی عزیز و زحمت کشم فوت کرد...خدا بیامرزتش..پدرم که ناراحت بود ازینکه با وجود خواهش عموم ، نوروز نودوپنج رو استهبان نرفت که عموم رو ببینه، حالا مجبور شد با دل شکسته راهی شیراز، استهبان بشه.
منو خواهرام و چندتا از داداشام تنهاییم امروز داشتم آشپز خونه رو تمیز میکردم دستم گرفت به تیزی دستگیره کابینت و پاره شد
انگشت شست راستم...و الان با دست چپ تایپ میکنم و دستم درد گرفته:|
ذهنم خیلی درگیره...درگیره آدما...اینکه دوستم دارن؟ چقدر برام ارزش قائلن؟ براشون مهمم؟
وااای داره حالم از خودم بد میشه...همیشه اینجوری بودم...ایننوع درگیریا ولم نمیکنه...میخوام آزاد باشم کسی هم دوستم نداشت عین خیالم نباشه...ولی همیشه توو جنگ بودم..دوست داشتم بهم اثبات شه جذابم..دوست داشتم برم بالا و همه محوم شن...خدای من! چقدر پوچ! بسه ..چجوری به خودم بفهمونم و یاد بدم دیگران انقدر مهم نیستن...
خسته شدم..از خودم...از افکارم
چرا نمیتونم تمومش کنم!؟
این یه بیماری روحیه...نه؟
نیازی بهگفتن نیست اما امروز چهارشنبه، نه اردیبهشت نودوپنج. من در حال دراز کش ، مشغول به نوشتن هستم. ساعت هشت دقیقه ی بامداد است و اکنون فهمیدم هشت دقیقه است که دیگر چهارشنبه نیست، و نهم اردیبهشت نودوپنج اصلا پنجشنبه است...اینکه الان در چندمین شنبه هفته هستیم نه خیلی مهم و نه خیلی بی اهمیت است..
پاهایم از ساق درد میکشد...امروز با فاطمه، همکلاسی ام زیاد راه رفتیم...بعد از پیاده شدن از سرویس دانشگاه دو بستنی قیفی در جای اولی که باهم رفتیم، خریدم و طبقه بالای بستنی فروشی روبروی هم در هوایی بسیار خنک خوردیم
رو به روی من از پشت شیشه، آن پایین، سرسبزی خیابان پیدا بود. از هر دری حرف زدیم و آخر با نطقی جات من از بستنی فروشی خارج شدیم...آنقدر خنک و پر انرژی بودیم که توانستیم کلی راه برویم و اکنون استخوانهایم تیر میکشد
حرم که رسیدیم یک زیارت خواندیم و آب خنک خوردیم...
بازار همیشه اسفناک است و کاش نمیرفتیم دید بزنیم
گرچه من کیف داغانی از گذشته خواهرم دارم و باید هرچه زودتر کیف بخرم
میدونی؟
گند بزنن به رفاقتای آشغال...
به آدمایی که هنوز فرق راز مردم و حرفهای روزمره رو نمیفهممن
کسایی که به اشتباه باهاشون راحتی و گپ میزنی کم کم بهت نزدیک میشن و رازهاتو ازت میشنون...
بعد ها و بعد تر ها وقتی رازتو از زبونهای دیگه میشنوی حس تنفر تمامتو در بر میگیره...
ما چی یادگرفتیم؟
از زندگی کردن چی فهمیدیم؟
همین، که سلام کردن نشانه ادب است؟
نفهمیدیم راز مردم ینی راز مردم...
نه سوژهی گپ و گفتمون با بقیه!
نه خالی کردن عقده...
نفهمیدیم دل، آبرو و آرامش یه نفر دیگه از خون ما هم مهم تره
نفهمیدیم باید سرمون بره ولی قول نه
همینه...عامل بدبختیهامون
گاهی خودمون قاتلیم...قاتل آبرو و آرامش مردم، گاهی هم دیگران قاتل ما...
مسخرهست که هنوز نمیفهمیم چیرهای به این مهمی رو
نمیدونم این کار کوچیکمون هم یه باریه رو دل یه نفر!
...
فقط دعا میکنم همهاش اشتباه باشه و یه خواب باشه
بدجوری ازت منزجرم...
اعتماد چه واژهی خطرناکیه
خواهشا
لطفا
به تمنا ..
به دیگری اعتماد نکنید...هیچوقت مگر اینکه مجبور باشید
راز ، بهترین مکانش توی دل خودتون هست...
کاش اینو بفهمیم ..
درد دل با آدما بدترین زخمه...بدترین
وقتی خدایی هست برای شنفتن حرفامون....
براساس گذشته آدما نمیشه برای آیندهشون تصمیم گرفت...
اگر میخوایم ببینیم میتونیم اونو برای آیندمون انتخاب کنیم و اجازه بدیم که شریکمون باشه یا نه نباید سریع بریم سر گذشته اش...
دوست داشتم اون روی منو میدیدی...باهام راحت بودی ..بازومو میگرفتی و سعی میکردی یه حرف جدید بزنی و منو به چالش بکشونی...دوست داشتم بدونی که خیلی دوستت دارم و بدونی هیچوقت واقعیت اون چیزی نبود که توی چهرهام و توی رفتارم دیدی...
خونسرد، واقع گرا و خشک...
من ابدا همچین آدمی نیستم
من داغ داغم...
نفس میکشم و خیال میبافم...
اونقدر منعطفم که گاهی کج میمونم...
ولی تو ازم میترسی
سمتم نمیای...چون محکومی
که این روی داستانو ببینی
شاید دردی که تو میکشی از رفتارم نصف درد من هم نباشه از رفتار خودم...
خیلی ..خیلی .. خیلی سخته چیزی درونت باشه و درونت بمونه
و این یه بایده...