پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

حدس میزدم امروز ، شنبه‌ی متفاوتیه...از امتحان خوبی که دادم و هنوزم باورم نمیشه به اون خوبی دادم و کلاس آمار ..استاد زمخت جذاب، مهربون شده بود و شوخی میکرد و زیر زیرکی میخندید انگار از خنده‌اش خجالت میکشه ...خنده هاشو دوست دارم 

وقتی از کلاس آمار آزاد شدیم ساعت حول حوش پنج و نیم عصر بود...سوار اتوبوس شدم سرمو به شیشه تکیه داده بودم و مث کشتی غرق شده ها به حرکت خیابون نگاه میکردم...حس میکردم بغلی‌م خیلی توو کف حالتمه و براش سواله چرا انقدر دپرسم

نمیدونم شاید اینم یه توهم بود ولی توهما بعضیاش شیرینه

سعی میکردم به خوابی که سر ظهر سرکلاس ریاضی اومده بود سراغم، حالا توو اتوبوس پا بدم ... ولی نیمد...حسش بود اما خوابم نبرد ...فکری بودم و این جمله رو با خودم تکرار میکردم آدما یا از خستگی میخوابن یا از درد...



جهان , دو بخش شده‌است...

یک افرادی که بخاطر کارهای ناشایست خود مزد دریافت میکنند

دو افرادی که بخاطر انجام وظیفه دینی خود مزد دریافت میکنند

درحالی که اولی باید مجازات شود و دومی فقط تشویق شود..وظیفه وظیفه است...




اونجوری که میخواستم نشد...باید بیشتر توضیح بدم ولی حال ندارم

ساعت یک و نیم شبه

فردا امتخان فیزیک دارم و فقط یه دور از جزوه خوندم..تمرینای هالیدی رو نخوندم و نمیدونم امتحان در چه سطحیه‌..

کاش گند نزنم کاش نود درصد نمره رو بگیزم

چرا من درس نمیخونم...خدای من همش وقتم گذشت و به درسام نرسیدم! همش نت...لعنت به نت

فردا حتما ، شب از اتفاقات این شنبه پست میذارم

از امتحان فیزیک صبح تا آمار که عصره

البته آمار هفته پیش امتحان داشتم و بد نبود

..دلم برای یه فسقل تنگ شده

یه فسقل که بهش وابسته ام 

یه فسقل که سه سال ازم کوچیکتره...همین...

تا دوماه دیگه....


آدمها چقدر سطحی نگرند ...هر چیز خوب باشد یعنی خوب است هر چیز خنده دار باشد یعنی باید به آن خندید ...برای گریه کردن دلیل خاصی نمیخواهند و هر آنچه که گریه آور باشد گریه‌شان‌ می‌اندازد...مسخره است ...من ..آدمها ...

پلکهایم را روی هم میگذارم ..یک خدایم تماما برایم روشن است ..یکدست و آشنا...آدمها خسته‌ام میکنند...دانشگاه ..دوستانم خیابان ، شهر ...آه حالم بد است..در این میان بهرحال عاشق شدن امر ناگزیری‌ست...و چه تلخ ...عاشق کسانی بشوی که اینهمه فاصله داری از روحشان از فکرشان و گفتارشان....تنهایی ای که تا دیروز خفه‌ات میکرد الان تو را تا سرحد مرگ میبرد..چرا کخ وابسته به چیزی شدی که غیرممکن است

این بدترین حالت درگیر شدن است....

عاشق که شدی، ماهیت خودت را از دست خواهی داد...دیگر پرنده ی آزاد دیروز نخواهی بود!

عاشق شدن برابر حالتی مثل شکار شدن است

دیگر نه جایی که میخواهی میروی نه چیزی که میخواهی میخوری و نه هیچ انتخاب دیگرت دست خودت است...

همه‌ی تو چیره‌ی شکارچی ات میشود...