پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

من زنده نخواهم بود!

هیچ چیز جالبی ندارم که بنویسم و خوشحال باشم که وبلاگم هنوزم زنده‌ست...

دیشب خوابشو دیدم..

توی خوابهام خیلی خوبه...خیلی زلاله خیلی گرم و مهربونه

الان که بهش فکر میکنم، قند توی دلم آب میشه و انگار واقعا خوابم تعبیر شده ...از درون لذت میبرم و درصد حسرتی که میخورم از نداشتنش خیلی کمه...

آدم هرکاری هم بکنه بلاخره یه عده توو اطرافیانش وجود دارن که روحش به اونها گره میخوره...حالا اونها هر چقدر هم نامرد، سرد خشک  و بی وفا باشن...

بازهم برای تو جور دیگه‌ن...

هیچوقت نمیتونی توو این قضیه خودتو اجبار کنی ...

چه اجبار به دوست داشتن چه دوست نداشتن...

اما خب قبول دارم ، بعضی متنفر شدنا درجه‌ی بالاتری از دوست داشتنه و مطمئنم شما حداقل یک بار هم که شده اینجور متنفر بودنو تجربه کردین و میفهمید چی میگم

گاهی یه نفر رو خیلی دوست داری اما از یه نقطه‌ای به اونور دیگه تصمیم میگیری دوستش نداشته باشی و اون موقع است که این نوع تنفر توی قلبت جوونه میزنه و جوهر‌ه‌ی احساساتتو میخُشکونه...

وقتی با خودت در جنگی ... حالت بده و نمیدونی خودتی یا کس دیگه...

وگاهی آرزو میکنی ای کاش هیچ‌وقت نبودی...

صبر با چاشنی بخشش

خدای من..چه جمعه‌ای!

افسوس ..افسوس...روز به این زیبایی رو چه ناشیانه تباه کردم و الان چه هنرمندانه غصه میخورم..روزی که میتونست برام خوش بگذره و رشدم بده اینطور حیف شد

صبح که پا شدم ، صدای مادر و خواهرم رو میشنیدم که از حال می‌اومد و مشغول صبحانه خوردن بودن.

مسواک زدم و هیچ یادم نبود دیشب توو تاریکی حاصل از برق‌رفتگی چه قولی به قهرمانم دادم و چشمامو رو هم کذاشتم...

کنار مامان و فاطمه صبحانه خوردم و سعی میکردم برای حفظ ظاهرم خیلی توو بحثهاشون شرکت نکنم و شنونده باشم

البته که وسطاش زبان باز میکردم و د ِ به نطق!

+متنفرم ازین لحظه ها!

صبحانه که تموم شد داداش بزرگترم از خواب بلند شده بود و اومد کنار ما...

سفره و جمع کرده بودم‌..داداشم چند روزی مهمونه تا وقتی خانوادش از مشهد بیان..

مادرم گفت که براش صبحانه آماده کنم . آب، جوش نبود برای همین تا آب جوش بیاد سفره رو اماده کردم و منتظر جوش اومدن شدم که مادرم تَشر زد ، زود!

ازینکه کسی اینجور باهام حرف بزنه به جوش میام و اتفاقا بخاطر گستاخی بیان ، می افتم رو لج!

که داداش ازون جا دستور تخم مرغ درست کردن داد و این بالکل اعصابمو شست!

مادرم آشپزخونه اومد با توپی پر و گله و شکایتای تکراری....

گرچه ازین اتفاقها کم نمی افته و اغلب سکوت میکنم..ولی امروز بنا به دلایل مشخص اصلا سکوت نکردم و البته حق رو به خودم هم نمیدم

مادرم در حالی که مشغول نیمرو درست کردن شد با همون حالت منزجر کننده ازم خواست برم و کاری رو بکنم...

عصبانی از فضای حاکم بر خونه بودم و گفتم من کلفَت کسی نیستم ..

مادرم که اصلا انتظار شنیدن چنین چیزی نداشت عصبی شدو درگیری لفظی میان ما راه افتاد

کارو انجام دادم و به اتاق رفتم...

رفتارم درست نبود و حق رو کامل به خودم نمیدم. ولی این مساله رو نباید فراموش کرد، همه برابریم.

دستور و خواهش ، زمین تا آسمون فرقشونه

جوری حرف نزنیم که انگار دیگری از ما پایین‌تره و وظیفشه و ژا خدمتکاره..

شخصیت دیگران ارزشمنده...

به شخصیت هم توهین نکنیم

در هرحال کاش جمعه ای دیگه رقم زده بود...

فقط صبر لازم بود و کمی گذشت...




ساده نیست!

حقیقت، یک جمله نیست!

بلکه معادل ده جلد کتاب است...

و چه کسی این روزها حال دارد ده جلد کتاب بخواند؟!

be real

این روزا به چیزی که خیلی فکر میکنم، شریک آینده‌ی خیالیم نیست:| 

هست اما چیز دیگه ای هم هست که به مراتب مهم‌تر ازونه:[

شاید بهتر این بود که اینجوری شروع میکردم؛

این روزا یکی از دغدغه‌هام حرف زدنمه...

دانشگاه یه دستاورد داشت اونم همین تغییر دادن عفت کلامم شد:| دقت کنید تغییر عفت کلام نه رفع عفت کلام:-«

خلاصه بگم که این روزا زیاد فحش میدم ... که البته فضای مجازی هم در این مسأله کم مداخله نداشته:|

وقتی اینجوری حرف میزنم حس میکنم یه چیزی درونم مچاله میشه..

کلـاً وقتی میفتم به خنده و شادی و شوخی ، دیگه عنان کلماتم از دست میره و بذله گوییام به هجو گویی های بی نمک تبدیل میشه..چیزایی که فقط خودم درک میکنم و دیگران رو فقط عصبی میکنه!

گاهی حسرت میخورم که کاش یذره سنگین بودم و انقدر شوخ و شنگ نبودم...خسته شدم:(



من معتقدم!

مسواک نمیزنم، پس 

هستم!