خدای من..چه جمعهای!
افسوس ..افسوس...روز به این زیبایی رو چه ناشیانه تباه کردم و الان چه هنرمندانه غصه میخورم..روزی که میتونست برام خوش بگذره و رشدم بده اینطور حیف شد
صبح که پا شدم ، صدای مادر و خواهرم رو میشنیدم که از حال میاومد و مشغول صبحانه خوردن بودن.
مسواک زدم و هیچ یادم نبود دیشب توو تاریکی حاصل از برقرفتگی چه قولی به قهرمانم دادم و چشمامو رو هم کذاشتم...
کنار مامان و فاطمه صبحانه خوردم و سعی میکردم برای حفظ ظاهرم خیلی توو بحثهاشون شرکت نکنم و شنونده باشم
البته که وسطاش زبان باز میکردم و د ِ به نطق!
+متنفرم ازین لحظه ها!
صبحانه که تموم شد داداش بزرگترم از خواب بلند شده بود و اومد کنار ما...
سفره و جمع کرده بودم..داداشم چند روزی مهمونه تا وقتی خانوادش از مشهد بیان..
مادرم گفت که براش صبحانه آماده کنم . آب، جوش نبود برای همین تا آب جوش بیاد سفره رو اماده کردم و منتظر جوش اومدن شدم که مادرم تَشر زد ، زود!
ازینکه کسی اینجور باهام حرف بزنه به جوش میام و اتفاقا بخاطر گستاخی بیان ، می افتم رو لج!
که داداش ازون جا دستور تخم مرغ درست کردن داد و این بالکل اعصابمو شست!
مادرم آشپزخونه اومد با توپی پر و گله و شکایتای تکراری....
گرچه ازین اتفاقها کم نمی افته و اغلب سکوت میکنم..ولی امروز بنا به دلایل مشخص اصلا سکوت نکردم و البته حق رو به خودم هم نمیدم
مادرم در حالی که مشغول نیمرو درست کردن شد با همون حالت منزجر کننده ازم خواست برم و کاری رو بکنم...
عصبانی از فضای حاکم بر خونه بودم و گفتم من کلفَت کسی نیستم ..
مادرم که اصلا انتظار شنیدن چنین چیزی نداشت عصبی شدو درگیری لفظی میان ما راه افتاد
کارو انجام دادم و به اتاق رفتم...
رفتارم درست نبود و حق رو کامل به خودم نمیدم. ولی این مساله رو نباید فراموش کرد، همه برابریم.
دستور و خواهش ، زمین تا آسمون فرقشونه
جوری حرف نزنیم که انگار دیگری از ما پایینتره و وظیفشه و ژا خدمتکاره..
شخصیت دیگران ارزشمنده...
به شخصیت هم توهین نکنیم
در هرحال کاش جمعه ای دیگه رقم زده بود...
فقط صبر لازم بود و کمی گذشت...
حقیقت، یک جمله نیست!
بلکه معادل ده جلد کتاب است...
و چه کسی این روزها حال دارد ده جلد کتاب بخواند؟!
این روزا به چیزی که خیلی فکر میکنم، شریک آیندهی خیالیم نیست:|
هست اما چیز دیگه ای هم هست که به مراتب مهمتر ازونه:[
شاید بهتر این بود که اینجوری شروع میکردم؛
این روزا یکی از دغدغههام حرف زدنمه...
دانشگاه یه دستاورد داشت اونم همین تغییر دادن عفت کلامم شد:| دقت کنید تغییر عفت کلام نه رفع عفت کلام:-«
خلاصه بگم که این روزا زیاد فحش میدم ... که البته فضای مجازی هم در این مسأله کم مداخله نداشته:|
وقتی اینجوری حرف میزنم حس میکنم یه چیزی درونم مچاله میشه..
کلـاً وقتی میفتم به خنده و شادی و شوخی ، دیگه عنان کلماتم از دست میره و بذله گوییام به هجو گویی های بی نمک تبدیل میشه..چیزایی که فقط خودم درک میکنم و دیگران رو فقط عصبی میکنه!
گاهی حسرت میخورم که کاش یذره سنگین بودم و انقدر شوخ و شنگ نبودم...خسته شدم:(
وقتی چیزیُ خیلی میخوام و خیلی هم بهش فکر میکنم
بدستش نمیارم
اما وقتی چیزیُ خیلی میخوام و زیاد بهش فکر نمیکنم
در اکثر موارد بدستش میارم
پن: اولین اسم وبلاگم برازمان بود..ینی بلند اندیشه ...این اسم وبلاگ قدیمیم توو بلاگفا بود...توی بلاگفا قشنگ مینوشتم...روزمره و اینا نبود نوشتههام....ولی الان حوصله اونجور نوشتنو ندارم ...حوصله اون اسم هم ندارم