امروز صدایم کردی
امروز فهمیدی چقدر میتوانی جلویم خورد شوی
امروز دلم برای سه شنبههای زندگیام تنگ میشود....
نمیدانم این حس لعنتی از من چه میخواهد
همیشه وقتی پشت حسی، عقل نباشد آزار دهنده خواهد بود
نمیدانم چرا همیشه دلم باید برای سه شنبه تنگ شود...
فکر میکنم مرگم هم آخر سه شنبه تاریخ بخورد
من باید بیایم پیش تو باید شرح احوال بدهم باید به من زل بزنی باید قلبم تند بزند باید سرد شوم گــُر بگیرم چشمهایم سیاهی برود
باید درمان شوم و این روند درمان است...باید لبخند بزنی باید مرا بُـکشی باید صدایم کنی باید قطعه قطعه ام کنی باید دستهایت را نزدیک اشکهایم بیاوری ...باید بیدارم کنی...
امتحان معادلاتُ به بدترین شکل ممکن دادم...اصلا حس رضایت ندارم...نمیدونم قراره چی سر معدل این ترمم بیاد..دلم خوش بود که این ترم فرق داره
ستار، استاد آمار و معادلاتم امتحانای سختی از گروه کلاس ما گرفت...خیلی از دستش ناراحتم..برگه ی معادلات من سوال سختی داشت...خیلی سخت
علاوه بر اون که نتونستم حل کنم، یه سوال هم از خود جزوه بود که فقط چون فکر میکردم نمیاد نخوندم و تا الان هشت نمره از سی نمره از دست دادم...بقیه سوالا هم گند زدم..
برای ریاضی دو هم ناراحت بودم ولی معادلات فرق داره...چون استادش فرق داره
آخرین ترمه که با ستار برمیدارم اونوقت به این افتضاحی دارم امتحان میدم:(
در ضمن استاد ریاضی دو گفت برای اونایی که سفید دادن کلا یه باردیگه میانترم میگیره...ریاضی دو هم میتونم جبران کنم
الان نگران برنامه نویسی ام...امتحان به اون مسخرگی رو نخونده گند زدم و الان گیر تحویل پروژه پنج نمره ایَم
کاش ستار ریاضی مهندسی هم ارائه میداد:( ازش میپرسم
هیچ چیز جالبی ندارم که بنویسم و خوشحال باشم که وبلاگم هنوزم زندهست...
دیشب خوابشو دیدم..
توی خوابهام خیلی خوبه...خیلی زلاله خیلی گرم و مهربونه
الان که بهش فکر میکنم، قند توی دلم آب میشه و انگار واقعا خوابم تعبیر شده ...از درون لذت میبرم و درصد حسرتی که میخورم از نداشتنش خیلی کمه...
آدم هرکاری هم بکنه بلاخره یه عده توو اطرافیانش وجود دارن که روحش به اونها گره میخوره...حالا اونها هر چقدر هم نامرد، سرد خشک و بی وفا باشن...
بازهم برای تو جور دیگهن...
هیچوقت نمیتونی توو این قضیه خودتو اجبار کنی ...
چه اجبار به دوست داشتن چه دوست نداشتن...
اما خب قبول دارم ، بعضی متنفر شدنا درجهی بالاتری از دوست داشتنه و مطمئنم شما حداقل یک بار هم که شده اینجور متنفر بودنو تجربه کردین و میفهمید چی میگم
گاهی یه نفر رو خیلی دوست داری اما از یه نقطهای به اونور دیگه تصمیم میگیری دوستش نداشته باشی و اون موقع است که این نوع تنفر توی قلبت جوونه میزنه و جوهرهی احساساتتو میخُشکونه...
وقتی با خودت در جنگی ... حالت بده و نمیدونی خودتی یا کس دیگه...
وگاهی آرزو میکنی ای کاش هیچوقت نبودی...