به سرم زد زمانش را از دهم تمدید کنم ولی هنوز نکردم ...آخر شهریور موعدش شود خیلی دیر است ..نمیدانم
هفتهی دیگر هفتهی خوبیست، اگر نمرده باشم
کارهای بانک روی زمین مانده
با تمام بیکاری های مفرط ِ تا کنون ، کتاب کوری را تمام کردم و باشگاه مشتزنی را که دیشب شروع کردم کم کم دارم به پایان میرسانم و چه معرکهایست این کتاب
هفته بعد باید سری به دانشگاه بزنم:/ چه سخت
فردا کارهای نیمه رها شده و کتاب جدید...
استرس گرفتن وام از بانک و این مزخرفات که بشه نشه خستم کرده...باخودم میگم بابا چی بالاتر از خدا و کی بالاتر از خدا آخه؟چته انقدر درگیری با خودت..تو ازش خواستی ..دیگه انقدر جلز ولز نداره والا...
دیشب سرچ کردم گوگل ... کاش نمیکردم..چی سرچ کردم و چی پیدا کردم بماند
فقط الکی دامن زدم به ماجرای تلخ و بی فرجام اون روزام...
نمیدونم...ولی هنوز قلبم پاش وایستاده...هنوز مث خنگا میرم دنبالش ...هنوز دنبال یه گشایشم یه تغییر یه خبر خوب
وقتی به این چیزا فکر میکنم همین گشایشُ اینا ، همون لحظه قهقههی مضحکانهی شرایط و اوضاع و پیشامدا توو مغزم میپیچه...میخندن ومیخندن و میخندن..سرخ میشن و اشکاشون درمیاد و به هم نگاه میکنن و بعد با صدای بلند و تمسخر آمیز میگن آخه تا ما هستیم دنبال چه تغییری هستی؟
که البته کم بیراه نمیگن...شرایطم و اوضاع خودش مانعیه واقعا
برا همین میذارم بخندن و جوابشونو نمیدم
آدمای خوب امثال اون کمن...زلال و دوستداشتنی...کسایی که کاراشون و حرفاشونو و افکارشون ابدا زخمی رو دل کسی نمیذاره...میشناسمش و عاشقشم...الکی نیست میرم دنبالش الکی نیست با این همه غرور خودمو خار میکنم برای هیچی برای جوابی که نمیرسه...
اما دوست ندارم گناه کنم..اون بالایی برام مهم تره...میگم دنبالش رفتم ولی خیلی مخفیانه ...آره خنده داره خب...ولی اگر مخفیانه نبود الان شرایط فرق داشت
تومنی دو هزار بلکم ده هزار...فرق داشت ...
نیازی هم به توضیح ندارم برا هیچکس
خدام که میدونه و دیده تا به اینجاشو..
اونم شاید بدونه و ندونه ولی میدونم در امانم از قضاوتاش...میدونم آدم درستیه...میدونم اگه خطایی هم ازم دید مث اون بالایی نادیده میگیره
اون بالایی میدونه پشیمونم...این پایینی هم روحش بزرگه..قضاوت نمیکنه
حالا با این همه اوصاف اما ما از ذهنش خط خوردیم...
بگذریم
تابستون هم داره تموم میشه
ما که از شهریور کلاس داریم خیلی خوشبحالمون نیست...چون فقط چند هفته دیگه از بیکاری و کلافگی مونده :/
قول و قرارای منو هدا خیلی قشنگ بود ولی عملی نشد
الان دارم دست و پا شکسته عمل میکنم...تابستون پیش کتاب بیشتری خوندم تا امسال
باید این چند هفته ی باقی رو آدمیت به خرج بدم
وقتی افسرده میشی و یه گوشه کز میکنی حال ِ منم خراب میکنی...سعی میکنم زیاد باهات حرف نزنم چون کلمهی معجزه آسایی توو ذهنم نیست که بتونم باهاش حالتو خوب کنم و اگه حرفی بزنم و باز خورد بدی ببینم خودمم افسرده میشم و یک افسرده به از دو افسردست...
و در جواب بعضیها باید گفت:
«هار هار هار..»
ای بعضیها مرسی از این که با کمبودهای خود حاضرید دیگران را بخندانید
ما حماقت آشکار شمارا مثل خورشید در آسمان صاف میبینیم
توجه برایتان سم است چرا که بیشتر به حماقت خود ادامه میدهید
از کنارتان با هار هار هم نباید گذشت
تنها سکوت و ندیدن..دوای درد شماست
شما که توهین خود را در لفافه و آشکار با حماقت های خوش طعم بعنوان چاشنی به خورد مردم میدهید و با حماقت تمام میخندید
آه
سکوت جز جواب خوب و در خور برای شما نیست
+به سکوت دعوت میکنم شمارا در مقابل آن بعضیها
شاید یک لحظه فروریختن کافی بود برای هضم دردی که امروز کشیدم...چیزهای پیش بینی شده و نشدهی تلخ که جلوی چشمم آمد نفهمیدم فشار غصه با من چه کرد که اینگونه افتاده ام و بغض حتی رویش نمیشود اظهار وجود کند...با خودم میگویم بدشانسم...نه شاید هم بدبخت شاید هم همهاش تقصیر خودم بود که به آدمها بیشتر از ارزششان بها میدهم بیشتر از حدشان دوستشان دارم و بد عاشق میشوم ...حالم بد است حس میکنم پشت چشمهایم دریایی منتظر هجوم است و فشار پشت فشار..
میخواهم بالا بیاورم وقتی خودم جلوی خودم خراب میشود و باز محبورم بخندم ...خستهام از امروز ...و تمام دیروز هایی که موجب خراب شدنم میشود...میگویم بدرک و لب کج میکنم بعد از شرق تا غربم شعلهای زبانه میکشد و میسوزاندم...میخشکاندم...میخواهم بلند شوم میافتم
حس زخمی عمیق که در عین درد زیاد میخواهد بیهوشم کند گاه به حالت اغما گاه هوشیاری تمام و رد شدن همه صحنه های منزجر کنندهی تاریک
....
آه نرگس بیدار شو
این انتهای خوشبختیست
گریه کن گریه کن گریه کن
از ذوق از دست دادنش
گریه کن