پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

بی طاقتی

خلاف جهت برف های دانه درشت و سرد قدم برمیداشتم 

صورتم پر از برف بود

سرخ شده بودم

به او فکر میکردم و قدم هایم محکم تر شده بود

از هرجهت موفق بودم 

به ساختمان رسیدم وارد شدم جلوتر رفتم

با ظاهری یخ زده وارد اتاق شدم دنبال او بودم سر کج کردم  که نگا هم به نگاهش گره خورد

به وجد آمدیم

نشناختمش روسری ست لباسهایش طوسی بود 

به من خندید و مرا آدم برفی خطاب کرد

بلند میخندیدیم

دوستش داشتم...

نه به اندازه او

نه به شکل او

نه در دنیای او

با این همه او و خنده هایش مرا ازبین میبرد

کنارم نشست خودم را چفت کرده بوده ام به شانه اش

دلش برف میخواست

برفی سردتر از رفتارش...

دلم میسوخت 

با آتشی سوزان تر از نگاهش

کل مسیر حواسم پیش او بود اما پیشش نبودم

در دنیای رفاقت عاشقانه ام با او سیر میکردم

او را گاهی نگاه میکردم 

صاف نشسته بود و با لبخند و فکری عمیق به بیرون زل میزد

سرم را آماده بودم بر شانه اش بگذارم

دلم محبتش را میخواست

بیشتر از آنچه همیشه اعطایم میکرد

بیشتر از آنکه نگاهش را به من می دوخت

کنارش از هرچه هست آزادم و تا جدا میشویم تمام درد ها سراغم می آید 

درد های عجیب که منشا انها خودش است

دل میبُرم

اما نه مثل او

دوستش داشتم 

اما نه شکل او




تو هستی که هستی م رقم میخوره...

هنوز گرمای دلنشین چای زعفرانی روی زبانم هست 

این به من حس خوبی می دهد 

صدای باران و جریان زندگی این موقع شب مرا به سرور می اورد و میگویم بدرک که نمره بد آن درس حالم را گرفت

بیخود که بخاطر نمره حالم گرفته است

من سالمم و هنوز میتوانم عوض شوم و این مهم ترین دلیل برای غصه نخوردن من است

دیشب کتاب شهید ستاری این اسطوره ی بزرگ را خواندم و صبح تمامش کردم

با گریه تمامش میکردم و با خود می اندیشیدم که چرا گریه میکنم؟ آیا این گریه فقط از روی حس است یا عقل؟

آیا درک میکنم فقدان همچونین کسی برای من و نسل های قبل و بعدم زیان دارد؟ آیا درک میکنم مسکوت بودن طرز زندگی به این زیبایی و فوق انسانی در این هیاهوی مدرن بودن و غرب گرایی  که به آن تمدن! میگویند ، چقدر مسخره است و باعث گرفتگی حالم میشود؟

وقتی کتاب را خواندم و این شهید بزرگ را بیشتر و بیشتر از زبان همسرش شناختم یک لحظه به خودم لرزیدم

نهایت انسانیت و بزرگی را متصور شدم

چیزی که از شهید میخواندم به ذهنم چنان عظیم امد که درک اینکه امام معصوم از این شهید والا میلیون ها میلیون ها برابر انسان تر و بزرگتر هستند تنم را لرزاند

ما چگونه بدون چنین آدمهایی زندگی میکنیم؟؟!!!

ما البته آنها را از دست نداده ایم شهدا هستند و زنده اند اما جسم و حرف و اندیشه شان گاهی در میان ما نیست و این نیستی به ما مربوط است

آنها هستند ، تمام و کمال اما برای کسانی که حواسشان باشد نه ما که غفلت کرده ایم و مست روزگاریم و امان از وقتی بیدار شویم و ببینیم دیر است

فکرش را بکنید صبح که از خواب بلند میشویم به جای همه آدمهای تکراری بدرد نخور با وعده وعیدهای تکراری ، بدانی کسی هست که میتوانی بی هیچ ترسی به او تکیه کنی 

او هست و تو عاشق و فرمان بردار هرروز برای خدمت به او از جا برمی خیزی

در دانشگاه، مدرسه ، محل کار و هرجا که هستی برای خدمت به او هستی و برای دیدار هفتگی ات با او دل  دل میکنی و سعی داری هفته ای موفق تر بگذرانی تا موقع دیدارلبخند جانانه اش به تو حس پرواز هدیه دهد و منتظر باشی که بگوید از تو راضی ام تا بال در اوری و یک آن برای ماندن صبر نکنی و پرواز کنی تا بینهایت خوشی ها و خوشحالی ها  پرواز کنی

این شخص کیست؟

همه مان اورا میشناسیم و دوستش داریم

کاش یادمان نرود یک نفر هست که برایمان چقدر عزیز است 

و کاش می دیدیمش...


حرفهای مفید با سردرد شدید

یکسال گذشت و فکر میکنم پارسال تصمیم گرفتم رویه خوب و پویایی در درس خواندن پیدا کنم که دقیقا همان ترم از همه بدتر شد ، اینجا یک مساله مطرح میشود که یعنی تصمیم به خوب بودن از دم کشک است که نتیجه عکس دارد؟ نه کشک نیست و هیچ عقلی نمیپذیرد تصمیم به خوب بودن کشک باشد پس مشکل کجاست که نتیجه ها عکس تصمیم هاست که فکر میکنم بحث روشنی باشد و نیاز به تفصیل نیست اما مهم ترینش این است که ما تصمیم نمیگیریم بلکه یک ابری از یک عمل در ذهنمان می پرورانیم و کشکی به خودمان می قبولانیم که تصمیم گرفتم خوب باشم و کلا یک هفته در خماری اینکه مفید هستم پس تمام شد میمانیم و کلا ما می مانیم و یک مشت حرف مفت که به خودمان زده ایم و اسمش را گذاشتیم تصکیم و بهتر است یک مقدار جدی باشیم و انقدر جوک نگوییم. 

حرفهای قشنگتری درین موضوع داشتم که به اختصار نیز نخواهم گفت چرا که سردرد ناشی از چیزی که نمیدانم از ظهر  دست به گریبانم است و خواب عصر گاهی هم نه تنها کمکی نکرد که بدتر کرد و چای و نسکافه هم به یاری نرسید.

اینکه اینگونه کتابی صحبت میکنم فقط از روی عشق است که میکشد به دلم و دلم میخواهد اینگونه بنویسم D:

آخرین کتابی که خواندید چه بود

دست کم دو هفته یکبار یک کتاب بخوانیم 

من آخرین کتابم برمیگردد به تابستان 

و متاسفم ازین شرایط

اما اکنون دو کتاب در دست خواندن دارم چون به اواخر امتحانات هم رسیدم تقریبا بیشتر وقت خواندن دارم

گرچه در طول ترم و حتی ماه امتحانات هم آدم وقت یک ربع کتاب خواندن دارد ولی مرد عملی در وجودمان موجود نیست برای همین بهانه های زیادی داریم. کاش بجای وقت ندارم و حوصله ندارم و شرایط ندارم یکراست میرفتیم سر اصل مطلب و اظهار میکردیم ما مرد عمل نیستیم 

تا زودتر آدم میشدیم و کم کم خودمان را از پشت بهانه های دروغین بیرون می اوردیم و مشکل اصلیمان را به جای در جیب گذاشتن و پنهان کردن، در دست میگذاشتیم تا باعث خجالتمان بشود و آخر بیندازیمش سطل آشغال تا به موفقیت واقعی برسیم.

نه اینکه موفقیت ظاهری و بسته به یک مشت دروغ و ظاهر سازی داشته باشیم که نتیجه اش سر خوردگی و شکست در درون بشود و عدم اعتماد به نفس ولمان نکند و شب و روز از انسان بودن درد بکشیم

خلاصه اینکه سردرد دارم و خوابم نمیبرد و حوصله ام سر رفته...

نانوشته

یاد شهریور و اتفاق ناگواری که در آن ماه افتاد

حالم را بد میکند ....

اکنون هم اشک میغلتد و می افتد روی بالشت...خیلی دلم گرفته است...یاد روزهایی که شاد بود و میدوید و صدایم میکرد دیوانه ام میکند...فکر خواهرم که یکباره اینگونه غصه دار شد و یک روز خوب و روز دیگر پریشان است نابودم میکند

خدایم را قسم میدهم و فریاد میزنم دستم را بگیر...دست این بچه را ...مادرش را...

خدایا همه بیماران را

همه ی مادران داغدار را...

چه آهی‌ست و چه حسرتی...روزهای خوش من با تو ...اکنون که میبینمت و حسرت میکشم ..میپرسم چه شد؟ چه کردم؟ چه تاوان سنگینی...تو امید من بودی...چرا تو؟

نمیدانم...این حسرتها و غصه ها و چراها حکمش چیست؟ناشکری؟ گلایه؟ خستگی؟ ناامیدی؟

خدایا مستاصلم به درگاهت...تو را به هرکه خدایی ات را میشناسد قسم...آنها پیش تو آبرو دارند

از تو میخواهم گره را برایم باز کن...مرا ببخش...از من بگذر

تو که مهربانیت را هیچ کجا نمیتوانم بیابم...پس کجا بروم که به من رحم شود...کجا به غیر از تو؟ 

چه کسی دستم را میگیرد و اصلا میتواند که بگیرد

امیدم از غیر تو ناامید است  تورا میخوانم ...جوابم را بده...ای خدای مهربان و توانمند...دستم را بگیر...


در دلم صفحه میخورند روزها

وقتی نـُـه سالم بود ، خانه ی خیلی کوچکی داشتیم. خانه ای که دو اتاق خواب و دو فضای پذیرایی یا هال(؟) داشت...روزهای خوش من در آن خانه گذشت...آن روزها خیلی شاد بودم ...به همه عشق میورزیدم خوشبخت بودم و خیلی محبوب!

منظم بودم! وقتی تهران بودیم در آن خانه دراندردشت، صبح باید پیاده به مدرسه میرفتم...اما قم که آمدیم همه چیز عوض شد سرویس داشتم و مدرسه ام دور بود. صبح ها بی وابستگی به کسی آماده میشدم و منتظر میشدم راننده سرویس چاقم بوق بزند تا بروم ... بهترین ساعتهای عمرم آن صبحها بود

در حیاط خانه کوچکمان اندازه یک مستطیل دو متر در پنجاه سانت باغچه داشتیم که در باغچه ی کوچکمان سه درخت انار و توت و انجیر داشتیم چند روزی بود که یک درختچه کوچک تقریبا ده سانتی ِ  تمبر هندی درآمده بود به که گمانم خواهرم کاشته بود

خیلی سبز و خیلی زیبا بود . با همان کوچکی چندین شاخه داشت که هر شاخه آن پر از برگ های کوچک و متقارن بودند انقدر رنگ سبز جالبی داشت که طراوتش هر صبح به من امید دوچندان میداد

مثل شازده‌کوچولو واقعا عاشقش بودم

صبح‌ها در خنکی هوا وقتی با لباس مدرسه آماده و منتظر سرویس میشدم،همه خواهر برادرهایم خواب بودند

برای گذران وقت سری به حیاط میزدم

طبیعت حالم را خوش میکرد

از وقتی درختچه درامده بود با شوق بیشتری به باغچه سر میزدم به او آب میدادم و کنارش مینشستم و انرژی میگرفتم

هنوز هم  از آن روحیه ام چیزی باقی ست

وقتی دومین خواهرزاده   ام آمد ، فهمیدم چقدر زندگی شیرین است  چقدر  میتوان انرژی داشت

پر از عشق بودم ...خیلی دوستش داشتم

 وهنوز هم هستم... اما مدتی ست بس دلتنگ روزهای پیشینم 

وقتی راه میرفت و  وقتی حرف میزد...

این هم امتحان الهی ست... کسی که از عمق جان دوست داشتم اینگونه شود و اکنون گاهی از شدت غم زار بزنم و. استخوان آب کنم...

ناشکری نمیکنم ... خدای خوبم را شاکرم و جز ازو سلامتی عشقم را نمیخواهم... دنیای بی وفا آنقدر پست است که وقتی به آن روی اوری چنان پس میزندت  که سقوط کنی...

اما خدای خوبم را با اینکه نمیخوانم و دورم ، همه جا میبینم ..لطف و عطوفتش را در همه صحنه های سختم،، درحالی که میتوانست رهایم کند و برایش دلیل کافی هم بود ..اما خدایی کرد یعنی فرای خداوندی اش خدایی کرد و تنهایم نگذاشت..

امیدوارم بچه بی گناهمان را شفا دهد و غم از دل هرانسانی بیرون کند

از شما هم میخواهم به درگاهش برای همه بیماران دعا کنید برای همه غم دیدگان و برای همه انسانها و. سلامتی کودکمان...

تا بی نهایت ممنون...