پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

درد‌های بی‌عنوان

بیایید برای سالهای زندگیمان اسم بگذاریم

این اسم از روی حسّی نام گذاری میشود که بعد از مهم ترین اتفاق سال داشتیم

امسال یعنی نودوپنج سال خاطراتم بود

سال پیش سال مبارزه

سال نودوسه سال دویدن دنبال عشق

سال نودودو هم سال خاطراتم بود 

اما جنسش فرق داشت با امسال

سال نودویک سال عجیبی بود ...سال خودم بود ...سالی بود که خیلی در خودم فرو رفتم...سال انزوا

سال نود سال خوشی بود یادآوری آن روزها هنوز برایم شیرین است

ولی برای نود اسمی به ذهنم نمی‌آید 

سال پایان شاید

پایان من ِ قبلی

این من، من ِ سوم است

در طول نوزده و نه هفت ماهی که خداوند به من عمر بخشید سه نوع متفاوت شخصیت را تجربه کرده‌ام

اکنون شخصیتم را خیلی قبول ندارم...همیشه اعتماد بنفس داشتم و خودم را قبول داشتم و خیلی جاها توانایی نشان میدادم. خوب حرف میزدم مهربان بودم رفاقت را بلد بودم اما خب....

اما اکنون از من جذاب دو سری قبل چیز بخصوصی نمانده

خیلی در حال بازسازی هستم

گل شخصیتم در سالهای هشتادو سه تا هشتادو هفت بود

از هشتادو هفت تا نود شخصیت رو به پایینم شروع شد

اما هنوز به این حد تنزل نداشتم

الان از خودم راضی نیستم

ساده‌است...از طرز صحبتم تفکرم روابطم نظم و ترتیبم پایبندی‌ام مسولیت پذیری‌ام و...هیچ کدام خوشم نمی.آید خودم را با دیگران و قدیم خودم مقایسه میکنم

نمیدانم این همه شکست چگونه آغاز شد....؟


شب‌های دلتنگی

اینکه لباس کوچکی به رنگ سبز کمرنگ و رنگ‌پریده ای از تورا هی میبویم و هی اشک حلقه میزند در چشمانم یا اینکه موقع خواب در تاریکی تمام ذهنم سمت تو میرود و مدام قلبم تورا میخواهد و بیقرارم میکند و نمیگذارد آرام باشم و گاهی با اشک های تازه ریخته شده به خواب بروم و فردا صبح هر چه میبینم، خط و ربطش به تورا در ذهنم می‌کاوم و اندوه فرا میگیردم 

اینها همه دلتنگی‌ست مسعودکم...

دلتنگی را برایت خوب تعریف کردم ، درست است؟

حس خفه‌کننده‌ایست 

مخصوصا وقتی توام میشود با اینکه چرا الان تنها به دور از من هستی ..حس مسولیت ِ خاله‌وارانه‌ام دست به گریبانم میشود

ابدا به خداوند گله‌ای ندارم ...شکرش را هم میکنم که تا همینجا به من و مادرت و خودت رحم کرده عسلکم

ولی خب اینها شرح حالی‌ست عزیزکم  که بدانی چه میکشم 

آنشب که داشتی میرفتی روی سه چرخه برگشتی نگاهم کردی ..گفتم مرا که بوس نکردی؟ گفتی آندفعه بوست کردم دیگر ..یادت هست؟ کاش بوسم میکردی و کاش داغش را به دلم نمیگذاشتی اکنون گریه امانم نمیدهد نهالکم...

این هم شبی از شبهای دلتنگی‌ست

فهمیدی دلتنگی چه معنا بود؟  

دیروز را یادم نمی‌رود...دیروز پنجشنبه دوازده تیر

که صبح با ناله‌های مادرت از خواب بلند شدم سراسیمه به سمت پله ها دویدم با لرز چند پله آمدم بالا، صدای مادرت توام با غم عمیق و زجر وحشتناکی بود ترسیده بودم برایت با خودم گفتم نکند خبر بدی رسیده که سمیرا را دیدم با چادر مشکی که دور سر و بدنش محکم پیچیده بود و قیافه ی متعجب و هولناکش به من افتاد و سعی میکرد آرام جلوه کند با ترس وافری پرسیدم سمیرا خبر رسیده؟ سر به بالا تکان داد و نه گفت و رفت پشت بام . آمدم پشت سرش بروم که دیدم سرلختم ...قلبم دو تکه میشد گویی. چادر سر کردم و رفتم پشت بام مادرت خوابیده بود روی زمین و ناله‌هایش را با فریاد به آسمان میداد...خودش را مقصر میدانست با ناله از خدا عذر میخواست التماس میکرد که تو را برگرداند میگفت قدر بچه‌ام را ندانستم . محسن به سمت صورت زهرا خم بود و مدام حرف میزد که مادرت آرام شود و صورتش را نوازش میکرد همسایه ها آمده بودند نگران شده بودند 

آه طفلکم...نمیدانی چه کشیده ایم در این سه روز


هجی میکنم یادم نرود

همه چیز سر جایش است و هیچ چیز سرجایش نیست.

ناراحتم ازاینکه چرا نرفتن به بیپ را تا آخر شهریور  تمدید کردم...

ناراحتم ازاینکه پدر میدانست پرینت سه ماهه حساب حقوقی چیست و تا الان هیچ اقدامی برایش نکرد

ناراحتم ازینکه کارهای وام کربلا روی هوا مانده و پشت گوش انداختن هم شده کار هرروزمان

ناراحتم که زهرا صبح زود زنگ زده و خبر نیامدنش به مشهد را میدهد...دیگر او نیاید احتمالا فاطمه و زینب هم نیایند و من تک به عروسی پسردایی میروم

گرچه زن‌برادرهایم هستند که وجودشان با نبود خواهرهایم چندان لطفی ندارد

دیگر برایم مهم نیست، با وجود همه‌ی اینها از اول گفتم عروسی را میروم و حالا هم زیر حرفم نمیزنم. تنهایی هم میچسبد

ذهنم درگیر خواهد بود ، پدر احتمالا پس فردا راهی میشود و آنوقت کارهای وامم می‌افتد بعد از سفر مشهد

اینکه با چه کسی به مشهد میروم برایم مهم نبود چون میدانستم زهرا هست...اما الان کمی فکری شده‌ام

در هر حال، سه شنبه‌ی عجیبیست...ضد حال پشت ضدحال

خدا به داد شهریه‌ی ترم بعد برسد که تا شروعش چیزی نمانده...الحمدلله در خواست وام برای آن دادم

دوست ندارم دست جلوی پدر دراز کنم...فاطمه کمکم میکرد که الان تقریبا بی پول شده و تا پول دستش بیاید البته خدا بزرگ است و همیشه اینطور است

کتابی که بعد از باشگاه مشت زنی شروع کردم از همینگ‌وی بود که حالم را بهم میزند

فقط سعی در تمام کردنش را دارم 

نمیدانم کی خبر خوب امروز میرسد ؛ تا الان که یا یکنواخت بوده یا خبر بد داشته

از ساعت هشت که بیدارم تنها یک فنجان چای خوردم. همین

دلم کیک دارچینی با مغز نشاسته میخواد...








شاغول ِ محبت

بله خوابم می‌آید و تصمیم میگیرم سرد باشم

از امروز تا روزی که مبارزه تمام شود، از این تصمیم عده‌‌ای انگشت شمار حسابشان جداست و آنها کسانی هستند که وقتی گرمای محبتم بهشان میخورد آرزوی نسیم نمیکنند

این یک آدم شناسی ساده درون خود دارد . یک ظرفیت یابی و تشخیص شخصیت هر شخص

اگر قرار باشد گتره‌ای رفتار کنی و میزان و شاغولی برای  آن استفاده نکنی ،به قطع یقین خرابی بار می‌آوری

مثلا ممکن است اوقات دیگری تلخ شود یا از خودت سواستفاده شود یا برداشت بدی شود یا هم اینکه اعتمادبنفست به یکباره فرو بریزد که این از همه مهم ترست

اعتماد بنفس یک چیز دکوری نیست که بودنش زیبایی و شکوه داشته باشد و نبودنش ضربه ی خیلی خفیفی بخاطر همان نبود شکوه و جلال! که بعد هم ضربه را هیچ بگیری در ذهن و کلا نبودن اعتماد بنفس هیچ‌گاه تنت را نلرزاند...

نه جان من! اعتماد بنفس چیزی حیاتی تر از قلب و خون است

ارگانی حیاتی برای روح!

دکور؟! خنده دارست ولی ما واقعا اعتماد بنفس را جدی نمیگیریم

اگر اعتماد بنفس نداشته باشی نمیتوانی نه بگویی

نه به آدمها ، به اشتباهات به افکار پلید و نه به کجی های دنیا

کسی که اعتماد بنفس ندارد  یا زیر پا له میشود و یا زیر پا له میکند...آدم های ظالم مغرور ، آدمهای کتک خور و سرکج کن که مثل خاکی مناسب برای بذر آدم‌های ظالمند، همگی اعتماد بنفس کمی دارند یا اصلا ندارند

شاید در این مقوله نگنجد و من هم علم آن را ندارم ولی به یقین که کمبود اعتماد بنفس مضر است...

برای همین است که دیگر نمیخواهم بی حساب و کتاب رفتار کنم...