پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

جهان , دو بخش شده‌است...

یک افرادی که بخاطر کارهای ناشایست خود مزد دریافت میکنند

دو افرادی که بخاطر انجام وظیفه دینی خود مزد دریافت میکنند

درحالی که اولی باید مجازات شود و دومی فقط تشویق شود..وظیفه وظیفه است...




اونجوری که میخواستم نشد...باید بیشتر توضیح بدم ولی حال ندارم

ساعت یک و نیم شبه

فردا امتخان فیزیک دارم و فقط یه دور از جزوه خوندم..تمرینای هالیدی رو نخوندم و نمیدونم امتحان در چه سطحیه‌..

کاش گند نزنم کاش نود درصد نمره رو بگیزم

چرا من درس نمیخونم...خدای من همش وقتم گذشت و به درسام نرسیدم! همش نت...لعنت به نت

فردا حتما ، شب از اتفاقات این شنبه پست میذارم

از امتحان فیزیک صبح تا آمار که عصره

البته آمار هفته پیش امتحان داشتم و بد نبود

..دلم برای یه فسقل تنگ شده

یه فسقل که بهش وابسته ام 

یه فسقل که سه سال ازم کوچیکتره...همین...

تا دوماه دیگه....


آدمها چقدر سطحی نگرند ...هر چیز خوب باشد یعنی خوب است هر چیز خنده دار باشد یعنی باید به آن خندید ...برای گریه کردن دلیل خاصی نمیخواهند و هر آنچه که گریه آور باشد گریه‌شان‌ می‌اندازد...مسخره است ...من ..آدمها ...

پلکهایم را روی هم میگذارم ..یک خدایم تماما برایم روشن است ..یکدست و آشنا...آدمها خسته‌ام میکنند...دانشگاه ..دوستانم خیابان ، شهر ...آه حالم بد است..در این میان بهرحال عاشق شدن امر ناگزیری‌ست...و چه تلخ ...عاشق کسانی بشوی که اینهمه فاصله داری از روحشان از فکرشان و گفتارشان....تنهایی ای که تا دیروز خفه‌ات میکرد الان تو را تا سرحد مرگ میبرد..چرا کخ وابسته به چیزی شدی که غیرممکن است

این بدترین حالت درگیر شدن است....

عاشق که شدی، ماهیت خودت را از دست خواهی داد...دیگر پرنده ی آزاد دیروز نخواهی بود!

عاشق شدن برابر حالتی مثل شکار شدن است

دیگر نه جایی که میخواهی میروی نه چیزی که میخواهی میخوری و نه هیچ انتخاب دیگرت دست خودت است...

همه‌ی تو چیره‌ی شکارچی ات میشود...

گم شدم

حاضرم بدم هرچیزی که بهش وابسته ام و برگردونم روزایی که هشت سالم بود

صبحایی که برمیگرده به ده یازده سال پیش ..آخ چقدر دلم لک زده برای اون روزا...چقدر رها بودم چقدر ساده بودم چقدر پاک بودم....دلم برای خود اون روزام تنگ شده...همونکه زنگ تفریحا بازی میکرد..میخندید..حرف میزد به موقعش هم گریه میکرد

الان همه چیزم قاطی شده

احساسم پخشه ..نه خنده ام سر جاشه نه گریه ام

گم شدم

...

هردم‌بیل

از احساسات کال و خامم پشیمونم و پشیمون‌تر وقتی که این احساسات سریع توو رفتارم شکل پیدا میکنه. البته

اشتباهاتمو خیلی سریع میفهمم و راحت هم قبول میکنم اگه کوتاهی یا خطایی کردم ...

خداروشکر میکنم واقعا...

تقرییا سه ماه از ترم میگذره. من همچنان از برنامه نویسی هراس دارم

برای ارائه تمرینهام واقعا لنگ میزنم، البته اعتراف میکنم اصلا نه در موردش کتاب میخونم نه تمرین و مثال حل میکنم ، استادمون هم که خوشحاله...گاهی نمیاد...استادخوبیه ،چیز حالیشه اما شانس ما گویا این ترم درگیری هایی داره و برا همین کلاسا رو درست حسابی نمیاد، تا حالا دوبار غیبت داشته. و گفت بعد عید سه هفته نیستم و جبرانی گذاشت از الان...

امیدوارم آخر ترم هم نمرم خوب شه هم خوب فهمیده باشم

این چند روزه احساساتم بدجور بازی گرفته شد

آدم احساساتی ام ...البته پوستم یه اپسیلون کلفت شده ولی بازهم همچنان خریت ها در رفتارم نمایان هست

دلم به شدت تابستون میخواد، دوست دارم برسه و برم توو حیاط چای بخورم کتاب بخونم، تلویزیون ببینم گلیم ببافم و کلاس چرم دوزی برم تا برا خودم کیف درست کنم و شاید یه کفش راحتی :دی بلند پروازانه‌ است ولی من واقعا توو اینکارا مهارت دارم...

اینستا رو گوشیم نصب نمیشه، ینی هیچ برنامه‌ای نصب نمیشه نمیدونم چشه..حتا حافظه‌شم پر نیست ولی خب مث که حالا حالاها قسمت نیس برگردم به اینستا و باید بگم بدرک

مرده شور تمام فضاهای مجازی  . گند زده به حال و احوالمون