پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

شب‌نویس

دلم میخواد روزگارم بُر بخوره، دوست دارم یه تغییر قشنگ توو دنیام اتفاق بیفته. تغییری که بخاطرش لبخند رو لبام بیاره همه ساعتا و ثانیه های زندگیم

اصلا نمیفهمم چطور بعضیا براشون مهم نیست که وجودشون برای کسی زندگی باشه یا نه...

من خیلی برام مهمه و دوست دارم همیشه برای کسی مهم باشم

دیشب لونا بهم گفت اسم پنجتا از کسایی که دوسشون داری و چراش رو بنویس

توو زندگیم ، فاطمه و زهرا خواهرامو خیلی دوست دارم

علی داداشم و امیرمسعود پسر زهرا و ف..د یه غریبه که این روزا بیش از پیش غریبه شدیم

ما یه خوانواده پر جمعیتیم

من سه تا خواهر و شیش تا داداش دارم

از میون همه داداشام همیشه عاشق علی بودم و فاطمه و زهرا هم عمیقا باهاشون حس نزدیکی میکنم

زهرا دوتا بچه داره ولی من عاشق مسعودم و همه اینو میدونن

من کلی عمه شدم ولی خب برادرزاده هامو عمیق دوست ندارم

فردا روز اول دانشگاه توو سال نودوپنجه

فیزیک دارمو ریاضیو آمار

میرم که آمارُ حذف اضطراری کنم و بذارم همون ترم پنج بردارم

امیدوارم ستار اونموقع ارائه بده

فیزیک این ترم خیلی بهتره

ریاضی دو افتضاحه استادش

خیلی پشیمونم با ستار برنداشتم...نمیدونم با کی لج کردم

خدا به خیر بگذرونه

هم اینو هم برنامه نویسی که واقعا نگران این دوتام، با این استاداشون




روزی روزگاری

قدر بعضی آدما نفرت انگیزن، انقدر چندشناکن که جلوشون از خودت هم بدت میاد ...فایده اشون کنار ضررهاشون هیچه

حرفا و افکارشون مشمئز کننده است . اه حتی فکر کردنش هم حالمو بد میکنه ...

بگذریم

شبا ساعت دو میخوابم و طبیعتا فرداش ساعت یازده یا دوازده پا میشم چی ازین بدتر

ازین نوع زندگی متنفرم

میتونستم صبحا توو خنکی هوا چای بخورم و توی حیاط با صفامون از طلوع لذت ببرم و رادیو گوش بدم

میتونستم  هرروز ِ این دو هفته رو درس بخونم و کلی جلو بیفتم

ولی چی؟ نمیدونم اینهمه کسالت از کجا به من تزریق میشه

خسته ام همش...

ازین زندگی که پره از بی مصرفی ، متنفرم

من گلیم بافتن بلدم ، باید بشینم گلیم ببافم تا روحیه ام برگرده سرجاش

آخ که چقدر رندگی روستایی میچسبه..چقدر درسته 

البته ازون روستایی هایی که همشون مشغولن از صبح تا شب

همش در حال انجام یه کار مفیدن

زندگی شهری ینی آشغال..

درس هم نخوندم معادلات همینطور مونده رو هوا(:


دیوارم همیشه کوتاه بود. نشون به همون روزی که معلم علوم سوم راهنماییم یه روز وارد کلاس شد و سریع برام منفی گذاشت چرا؟چون جامو عوض کردم. یه مثال خیلی قدیمی زدم که تحملش همچین سخت هم نبود ولی انگار ما گلچین روزگاریم از هر ضدحالی یکی خوبش برام کنار گذاشته شده ....

از روال زندگیم خسته‌ام. بیکاری نت و مهمل‌کاری...باید تحول بدم

زندگیم هدف نداره ..پوچه ! درس و دین و حیات شده حاشیه‌هام نه مقصدم...

چه کارای مهم که نکردم و به گردنمه. یکیش همین درست درس خوندنه

چه کتابا که من با این سنم هنوز نخوندم و مسخرس که ادعای فهم هم میکنم 

چه قدر نماز که باید بخونم ولی..

هر روز هفته هر روز هر ماه و فصلا و سالها داره میره و من رفت و آمد خورشیدو فقط تماشاگرم...

نه کار مفیدی نه حرکت موندگاری نه هیچی هیچ!

نت خیلی توو زندگیم گسترده شده!

نت بد نیست ولی نه زیادش...زیادش فاجعه اس! بهمنه اصلا نباید بری سمتش که فرار کردنو نجات یافتنش کار شاق‌یه

باید کم کنم

کم کردن نت فقط در این صورت امکان داره که پای شبکه های اجتماعی پر رزق و برق و اضافی رو از زندگیت ببری

مثلا اینستا که عمومیه

بیپفا که از امروز گذاشتم کنار

اینستا هم باید پاک کنم..عالیه! هربار پاکش کردم از برنامه هام واقعا بهتر شده حالم...لعنت به این اینستا

لعنت به هرچی که تو رو میشونه و خموده ات میکنه

فقط میخوام وبلاگ نویسی کنم....میخوام اونا رو قطع کنمُ اینو قوت بدم

این برام میمونه، وقتمو نمیگیره ..خالی میشم و هزار خاصیت دیگه

باید برنامه بریزم برا زندگیم

خیلی به مرگ فکر میکنم و کارایی که به دوشمه

دلم میترسه از حسرت ابدی

خدایا همه رو نجات بده از این آتش حسرت . آمین!







کاش ترا داشتم

نوشتن برای تو مدتی سخت شده ..اما کاش بدانی هنوز مثل همان روز که بعد از چهار سال یافتمت دوستت دارم ...و تو هنوز به سان همان روز با من سردی و شاید بدتر...

کاش میخواندی نوشته هایم را...کاش از من خبر میگرفتی که کجای جهانم ...راستی برایم معجزه ایست اینکه روزی برای من شوی و اینکه روزی بدانم برایت مهم هستم

کنون با حسرت خوانده شدن می‌نویسم

بس است!

این مدام به من گوشزد میشود که بس است...

دیگر چقدر پشت سرت بدوم؟

چقدر خوانده نشوم

چقدر دیده نشوم

چقدر تحقیرم کنی و من بازهم خودرا برابرت خاک کنم

سال که نو میشود

دلم کهنه تر میشود

غصه هایم سابقه دار میشوند

خسته شده‌ام 





حس بدی دارم

هنوز دوستت دارم 

و یادم میاد

که اونقدر با من مثل غریبه ها رفتار کردی

گناهم چی بود؟

من مستحق بی محلیات نبودم

صادقانه اومدم طرفت

صادقانه و عاشقانه

لعنت به این جملات اما

انقدر دوستت دارم که مجبورم چنین چرندیاتی بخاطرت بنویسم