پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

نُه

گرچه اعتقاد دارم که نباید از دیگران توقع داشت

توقع ِ هرچیزی.

مسائل‌مادی گرفته‌تا معنوی مثل محبت!

اعتقاد دارم توقع آدمو اذیت میکنه

ولی وقتی رفیقمو‌ خیلی دوست دارم و ازش عکس العمل خیلی مسخره‌ای رو میبینم واقعا دلم میگیره

درسته که نبایداز آدما توقع داشت

ولی اون مال دیگرانه ..ینی آدمایی که از تو جدان

سخته از کسی که با روح و فکرت آمیخته و از ته قلب دوسش داری، توقع نداشته باشی

احساس‌ تنهایی عمیقی میکنم


احساس میکنم کاملا توی روابط عاطفی‌م دچار ضعفم

نه میتونم علاقه‌مو درست بیان کنم

نه به علاقه ای درست جواب بدم

میدونم که اطرافیانم دوستم دارن..اما نتونستم تا حالا رفاقت عمیق رو تجربه کنم..

صمیمیتی که توو زندگیم گمشده و نمیدونم از کجا پیداش کنم

روزگارم سخت نیست

آدم شادی ام

اما بعضی‌اتفاقات اذیتم میکنه

همش تقصیر مریمه

وقتی بهش‌ گفتم که چقدر دوسش دارم و شعری که خواسته بود

خوندم..و اون فقط بخاطر شعرتشکر کرد‌

انگار من هرگز نگفتم که چقدر دوسش دارم :)

  

هشت

باید دقیق تر در مورد این روزا بنویسم ، نه؟

باید بنویسم که خیلی احساس ناامیدی میکنم گاهی

این روزا سخت میگذره

و همش نه ولی بخشی اش تقصیره منه

خب اخلاق من ، نه خیلی بد نه خیلی خوبه

و مشکلم اینجاس که حد میانه رو رعایت نمیکنم

مثلا نسبت به خواهرم که این روزا رابطه‌مون وحشتناک شکرآبه

یه روز برای بی ملاحظگیاش کاملا عصبی برخورد میکنم

و بعدش پشیمون از رفتارم، حتی اگه حق با من بوده، میرم توی فکر

و احساس عذاب وجدان

از گناهی نابخشودنی میکنم

دلم میخواد اوضاع بُر بخوره

و اون قسمتای شیرینش بیان رو

میدونم که تلخی و شیرینی کاملا توو این دنیا قاطیه

ولی این روزا انگار تلخیا بدجور حمله کردن

خداروشکر در هر حال...


شیش

بعد سه ماه برگشتن به وبلاگ واقعا اسفناکه:))

ترم اول دانشگاه تموم شد و روزای بد خوبش شد خاطره

فردا امتحان فیزیولوژی دارم

یکی از کلاسایی که آخرای ترم شدیدا دلم براش تنگ شد 

کلاس پنج‌شنبه ها ، صبح، فیزیولوژی بود...

استادمون خیلی خوب بود ...با اینکه از استاد ریاضیم پیرتر بود ولی خیلی باهاش راحت بودیم 

و همچنین حرفاش دلگرمی خاصی داشت

خدا نگهدارش باشه خیلی با نمک و تاس بود

استاد ریاضیمون هم  خشک و عصبی

به همه گفتم دیگه باهاش برنمیدارم ابدا 

ممکنه ترمای دیگه برا ما ارائه نده یا اگر اون فقط برای ما ارائه بده

درسایی مثل معادلات دیفرانسیل و‌ ریاضی ۲ ، مجبورم باهاش بردارم

سرکلاسشم فعال بودم

منتها یه مشکلی که داره یه ذره عصبی ِ...میترسی ازش

اما اگر حالش خوب باشه کلاسش یکی از بهترین کلاسا میشه

...

دوستای دانشگاهم رو دوست دارم

اولین دوستم سمیه بود که باهاش دیگه رابطه ندارم

اوایل ماه محرم بود که فهمیدم رئیس یه هیئت برای حضرت علی اکبره

برای روز حضرت علی اکبر میخواستن طبق روشای هرسال یه چیزی با آرم هیئت شون به جوونایی که میان عزاداری هدیه کنن

از من درخواست کمک کرد

خوشحال شده بودم که دوستم انقدر در این مسائل موفقه

اما روزای بعد فهمیدم توی مجلس عزاداری‌شون پوست صورت خودشونو خون میندازن

یه بارم که دانشگاه داشت وضو میگرفت دیدم تمام کناره های صورتش قرمزه و پوستش ور اومده

من با این کارها و امثال اینها مثل قمه زنی مخالفم

و فهمیدم خط فکری سمیه با من یکی نیست و یک روز باهم دعوامون شد...

خلاصه اینکه دوستیمون پایدار نموند...

البته رابطه داریم ولی نه به اون جدیت

دوست پیدا کردن واقعا کار سختی ِ

آدمای زیادی باهات رابطه دارن ولی اونی که باهاش آرامش بگیری

همیشه نیست...

دروغ گفتم اگر بگم نمیدونم چم شده..

پس کلا نمیگم چی‌شده

از ریاضی میترسم

میترسم بیفتم. یا مثلا نمره ی بد بگیرم

استادش ...

تمریناش:|

خجالت مسخره‌ی سر کلاس

باید مشکلاتمو به استاد بگم بی هیچ ترسی


سه، امروز...

صبح که برای نماز وضو گرفتم

تا به اتاق برسم

چونان می‌لرزیدم که انگار دی اومده..

اما لرزم نه فقط برای سرما

بلکه برای استرس و تشویشم هم بود

استرس زیادی داشتم برای رفتن به دانشگاه

چون تقریبا از شهر دوره دانشگاه

و کلا گنگی و گیجی خاصی داشتم که باعث میشد زندگی بهم تلخ شه

اما خب وقتی لباس پوشیدم و رفتم آشپزخونه 

مامان داشت صبحانه آماده میکرد

براندازم کرد و از رنگ تیره لباسام تعریف کرد. البته از انتخاب این رنگ توسطم بیشتر خوشحال بود مثل اینکه..

با این حال نذاشت خودم برم..علی رو بیدار کرد تا منو برسونه

رفتم دانشگاه و علی رفت

انقدر خلوت بود که شک کردم

رفتم توو ساختمون و طبقه هارو بالا پایین کردم

منتظر رفیقم بودم

تا اینکه چندتا سال اولیه دیگه هم اومدن

کم کم دانشگاه شلوغ شد

رفتیم سر کلاس..

فیزیک بود ..چه استاد خوبی داره فیزیک

بعدشم کلاسو زود تموم کرد تا به برنامه توجیهی برسیم

بعد برنامه نماز جماعت خوندیمو رفتیم سلف

اونجا هم با یه دختر آشنا شدم که هم‌رشته‌ و هم گرایشم بود

کم کم درمورد کلاسا و برنامه بهش گفتم

اخه انگار دیر رسیده بود دانشگاه

رابطه ام باهاش حفظ شد چون هم با هم بعد ناهار کلاس داشتیمم

هم تنها بود تقریبا

اسمش سمیه‌اس

تا کلاس شروع شه باهم گپ زدیم

هر چی از خوبی ِ این دختر بگم کم گفتم

یه ستاره اس..یه فرشته اس

تکه ..خاصه

باورم نمیشه همچین آدمیو پیدا کردم

چقدر متواضع

چقدر با حجاب

حافظ کل قرآن و مدرس

لیسانسه الهیات با سن هیجده...

تازه چن ماه هم از من کوچیکتر

اون نیمه اول هفتادو شیشه

من که دوازده‌سال از عمر تحصیلی‌م میگذشت و تا حالا

بین هیچکدوم از رفیقا و دوستام کسی که بهم آرامش بده رو پیدا نکردم، حالا سمیه به طرز عجیبی رفته توو قلبم

انقدر با ادب. بی خیال و آزاد..با شخصیت 

و از همه مهم تر برای من اینکه اصلا اهل خودنمایی نیس

گاهی شک میکنم شاید احساساتی شدم و دارم اغراق میکنم

میگم اینم عین بقیه اس..اما تا مقایسه ی کوچولویی میکنم سریع برمیگردم به حرفم..

کلاس آخرو باهم رفتیم و سوار سرویس شدیم اومدم خونه

استرس سرویسم از بین رفت

حالا از خدا میخوام هم توو درسم موفق شم هم توو نگهداری سمیه

خیلی با ارزشه این آدم