پنجره‌های‌باز
پنجره‌های‌باز

پنجره‌های‌باز

تصویری که از آینده ام میسازم دستخوش بدبینی های زیادی شده...

شکست هایی که درین چندسال اخیر خورده ام هنوز آثارش بجاست و مرا آزار میدهد..

بیشتر از همه نگران آینده ی عاطفی خودم هستم...


بی تو هیچم

بی تو یارم!

بی تو سرده

روزگارم......

بی تو هیچم

بی تو یارم!

بی تو سرده

روزگارم......

تنگنا

از اردوی جهادی خوشم می اومد...تصورم از اردو آجر بالا انداختن و غیره بود... و فقط به عشق کار یدی رفتم و فرمانده بسیجو گیر اوردم و گفتم منو بفرس جهادی

تابستون شد و موعد اردو که فرمانده گفت پاشو برو و نتونستم برم 

چند ماه گذشت 

فرمانده بسیج منو کشید کنار و  ازم کمک خواست

نمیخواستم روشو زمین بزنم 

چرا اینکارو کردم نمیدونم

هر چی گفت قبول کردم 

شدم مسئول جهادی

بدون هیچ توضیح دقیقی که بدونم دقیقا یعنی چی!

دو ماه مونده به عید مسئول سابق باهام صحبت کرد تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده و مسئول جهادی یعنی چی !

ولی دیر بود

برای جا زدن فقط یه وجدان خفه میخواستی که من نداشتم و جا نزدم 

حرفای مسئول قبل و هندونه هایی که زیر بغلم گذاشت و غیره هم مانع حا زدنم شد

دوست داشتم خودمو اثبات کنم بگم اره میتونم

چرا نتونم؟!

این درست یا غلط 

اما دلم از خودم چرکینه که هدفم از جهادی رفتن یه چیز بود اونم خلوص اما یه چیز دیگه شد و اونم حرف مردم..

واقعا هم نمیدونم توی اردوی نوروز چی بهم گذشت

تنها کسی که نیت منو بهم میزد مسئول آقایان بود 

که بخاطر اتفاق مسخره قبل اردو که کاملا شخصی بود و بزرگ نمایی الکی دیگران ، این فرد خیلی پلاستیکی برای من مهم شد و خیلی جاها داشتم رسما برای اون کار میکردم

و این آفت کار من بود

بار ها به خودم هشدار دادم

در مورد استقامتم در مورد هدفم ، نیتم ، جهت کارم ... اما افاقه نکرد

روز به روز خودمو بیشتر سرزنش میکردم و بدتر رفتار میکردم

و نتیجه پایین اومدن سطح اعتماد بنفسم بود

درجه  ی اول مشکل همین توبیخایی بود که از طرف خودم به خودم بود

خودمو قبول نداشتم

کارای زشتم و افکار مزخرفم جلو چشمم بود

نمیتونستم بی تفاوت باشم 

حالمو خراب میکرد

با تمام اینا اردو برگزار شد و مشکلات یکی بعد از اون یکی به سر منزل رسیدن و منو پیر کردن

اعصابم واقعا ضعیف شده

چی از اردو برداشت کردم؟

وقتی امشب پدرم از طرف مادرم اعلام نارضایتی میکنه و میگه نمیخوایم بری، یعنی چی؟

یعنی ضعف من؟

ینی تغییر نکردن من؟

ینی حس بیهوده رفتن من؟

از خودم بدم میاد وقتی توی آرمانم یه چیزه و توی ذهن و عملم یه چیز

وقتی مامانم دست میذاره رو نقطه ضعفم و لال میشم

از اینکه خاک بر سرم

خاک برسرم اگه چیزی غیر از هدف جهاد توی ذهنم باشه

چقدر درگیرم

با خودم با دلم با اطرافیانم با عقلم با شرایط

دلم میگه حیفه

عقلم میگه حیفه ولی فکر کن ببین صلاح چیه

اطرافیانم میگن ول من مسئولیتو

شرایط میگه حرف انصراف نزن

نمیخوام اگر هم مسئولیتو ادامه میدم بخاطر دل خودم باشه

واقعا نمیشه سپرد اما هنوز دو به شکم

مادر راضی نباشه بدرد نمیخوره

گرچه سعی کردم امشب یجوری بالاخره راضیش کنم 

اما واقعا مردد ام

خالص هم نخوام کار کنم دیگه دلم با مسئولیت نیست

اگه یک درصد برای رضای خدای عزیزم نباشه به هیچ نمی ارزه

از خدا میخوام راه درستو انتخاب درستو پیش روم بذاره

واعا مستاصلم ,,,..

میخوام هر چی اتفاق افتاد فقط و فقط با اخلاص باشه

من اگر تو بود

من اگر جای تو بودم نرگس سر به راه آمده را آزار نمیدادم

من که حالا تو هستم و تو که جای من هستی

وقتی صراحت نرگس را میدیدم به جای دست انداختنش دستش را میگرفتم با تمام بی شعوری های سابقش

با تمام اخلاق گند بودن های دیروزش

شانه بالا می انداختم و تلافی نمیکردم 

این نرگس که الان به صراحت پای تو افتاده  هر چیز نباشد راستگوست

چرا تا رفیقمان دوستمان ندارد التماسش میکنیم تا دروغکی هم شده به ما توجه کند اما رفیقی که دوستمان دارد را پس میزنیم

چرا دروغ را دوست داریم و کسی که راست میگوید برای مشمئز کنندست

من هرشب که نه دست کم پنج شب جلو تو خرد میشوم بعد به خواب میروم

تو با کلام سنگین دو پهلوی سردت مرا از وسط نصف میکنی

آنهم وقتی که من با گرمای وافر و با احساس تمام با تو حرف میزنم

بعد اسم زمان را می آوری

و جای بدتر ماجرا اینست که من دلبسته تر میشوم

و تو را..نمیدانم

تو قطعا با خودت رو راست نیستی

چه چیزی در لفافه حرفها و رفتارت هست که حال مرا منقلب میکند

من را به سوی تو پرت میکند

حالم از این همه کدر بودنت بهم میخورد

حالم از هرچه شفاف نباشد و رمز داشته باشد

سه شنبه ها کاش میدانستی چند بار پشت تمام کدورت هایت میمیرم و زنده میشوم 

پشت تمام بیخیالی هایت

پشت تمام دروغهایت